ز چشم خونفشان خویش دارم چشم از آن امشب
که از اشکم روان سازد به کویش کاروان امشب
مگر در بزم ما آن آتشینرخسار میآید
که ما را همچو شمع افتاده است آتش به جان امشب
به عزم رقص در محفل کمر چون بست میگفتم
که یک عاشق نخواهد برد جانی از میان امشب
تپیدنهای دل از حد گذشت امید آن دارم
که تیر ناز او را سینهام گردد نشان امشب
نباشد فرصت حرفی ز جوش گریهام ورنه
شکایتها بسی دارم ز بخت سرگران امشب
عیان شد زندهرودی هر طرف از چشم گریانم
طبیب افتادهای دیگر به فکر اصفهان امشب