گنجور

 
سوزنی سمرقندی

حکیم سوزنیم چشم شاعران بهجا

چو چشم باز بدوزم بسوزن پولاد

بسان سوزن بی رشته خاطری دارم

بهر کجا که درآید، فرو رود آزاد

چو رشته درکشم از هجو یکجهان شاعر

بیکدگر بردوزم که درنگنجد باد

کسی که گفت مرا هجو و نام خویش نگفت

کند چو سوزن هجوم در او خلد فریاد

بگیرم آنگه ریشش یکان یکان بکنم

چو پر جوزه اندر ربوده گرسنه خاد

بگویم ای زن تو گشته قلتبان شوهر

سیاهه حشر زن شده ترا داماد

مرا هجا چه کنی چون هجا بمن ندهی

هجای من ببدیع الزمان کجا افتاد

کنم مراو را تا هجو من بدو برسد

وی از هجای من اندوهگین شود یا شاد

نه من مراو را شاگرد شایم و نه رهی

نه آنکسی که مراو ترا بداست استاد

بیا و هجو مرا پیش روی من برخوان

اگر توانی در پیش روی من استاد

لفیظ کردی فرزند خویش و میدانم

که شعر باشد فرزند شاعر و زو زاد

لفیظ بود که فرزند خویش کرد لفیظ

که داند این ز که ماند و که داند آن ز که زاد