گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ملیح مُغ بچه را در طعام خوان هجا

سزد که ملح زیارت کنم که هست سزا

ملیح‌تر شود آن زن‌فروش و گر نشود

همین که هست بس است آن گدا ابن گدا

دهد ملیح ز منکوحهٔ ملیحهٔ خویش

نشانِ ممحلهٔ خوانِ شهری و غُرَبا

پیِ تبرّک هر کس بدو زند انگشت

نداند این ز کجا آمد آن دگر ز کجا

ز زن‌به‌مزدی منکر شود ملیحک و هست

هزار حمدان با دو هزار خایه گدا

شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد

گهی رباب کسی را و گه کسی او را

جمال مستندان سر پل است باصل

به یک پدر نه مسلمان به صد پدر ترسا

تبار خود را آتش‌پرستی آموزد

بدان رسوم کز اجداد دید و از آبا

به حرمت می چونان که موبدش فرمود

دهان بسته گشاید سر خم صهبا

چو خم گشاد ز می خاک را نصیب دهد

که ما به خاک دهیم آنچه خاک داد به ما

مغی است برده سر از چنبر محرک و رند

ز بیم تیغ مسلمان شده به روی و ریا

کند به قبلهٔ تازی ز هر کدیهٔ غاز

به دل به قبلهٔ دهقان کند نماز روا

چو پیر مغ را بیند کلاه کج بر سر

کند در آرزوی آن کله قمیص قبا

کلاه مغ را دستار خود غلاف کند

چگوید این همه دستار من کلاه شما

بدان که گفت محمد حیا از ایمان است

ندارد ایمان آن . . . بی حیا و میا

به بی‌حیایی هنگام کدیه فخر کند

دلیل گوید مناع روزی است حیا

ملیحک سر پل ترکتاز و جلف زنی است

سر پلی است که یابد گناه کار جزا

به سیف محو شد از گناهکار گنه

گناهکار ملیح است و کار سیف محا

شه ائمهٔ اسلام سیف شمس حسام

حسام قسمت و سیف احترام و شمس لقا

لقای فرّخ او بر زمین چو نور افکند

ز شمس تیره شود بر سپهر شمس ضحی

صواب رای وی از وی به عمر نگذارد

که بر بسیط زمین خطوه زند به خطا

خطی کشید بر اهل خطا به عهد ملک

که پادشاه ختا نگذرد ز خط وفا

غریق منت خود کرد اهل دین را کل

چنین کند بزرگان دین درین دنیا

شوند اهل سمرقند شاد ز آمدنش

چو این خبر به بخارا برد نسیم صبا

بخاریان هواخواه به صدر و بدر جهان

روند مرده ور افزون ز ذره‌های هوا

چو ذره‌های بیش او به استقبال

رسند ناشده کم ذره ز مهر و هوا

دُرَرفشانم در مدحِ شاه سیف الدین

که طبع و خاطر دارم چو پر دُرَر دریا

چو سوزنی لقبم درکشم به رشتهٔ نظم

به نوک سوزن نظام طبع در ثنا

رضای صدر جهان باد و سیف دین پسرش

به نیک نامی کاندر وی است طول بقا