گنجور

 
سوزنی سمرقندی

بسعد اختر میمون مظفر گشت بر اعدا

قلج تمغاج خان مسعود رکن الدین والدنیا

قلج تمغاج خان مسعود رکن الدین والدنیا

بسعد اختر میمون مظفر گشت بر اعدا

مکرر کردم این یک بیت و هر بیتی مکرر به

بمدح خسرو منصور کرار صف هیجا

صف هیجا نخواهد دید گر ممکن بود دیدن

بجز غمر او خورشید می نهادی شاه را همتا

زتیغش یاغی و طاغی دل آوارند و سرگردان

ازینجا تا بقسطنطین و جابلقا و جابلسا

شه غوغا بر غوغا شکن کز سهم تیر او

بنات النعش بر گردون و پروین بشکند غوغا

چو باز عدل و انصافش کند صید ستمکاران

بخندد کبک بر شاهین بگرید قمری از عنقا

ز افریدون و از افراسیاب آن پردلی ماند

که آمد از فریدون فرشه افراسیاب آسا

گذشت از آب جیحون با نکوخواهان و بدخواهان

بتیغ آبگون جیحون دیگر راند بر صحرا

جهانگیر و جهاندار است چون دارا و اسکندر

جهانرا گیرد و دارد چنو اسکندر و دارا

نه دارا داشت این یاراو نه اسکندر این زهره

که شاه خسروان دارد زهی زهره خهی یارا

بحرق و غرق نزدیکند بدخواهان شاهنشه

ز تاب سینه با دوزخ ز آب دیده با دریا

صراط و سهم دوزخ را چرا پنهان کند دهری

چو بر دریا نمودار صراط از تیره شد پیدا

ایا دریای موج انگیز دیبا رنگ تیغ تو

که هست آنکو هر از دریا و رنگ از گنبد خضرا

نگین آرایش آنرا سزد در خاتم شاهی

خود آن زیر نگین تست اگر خضر است یا حمرا

زهی سودای بیهوده که بود اعدات را بر سر

که ناگشته سبک گردن ز سر بیرون نشد سودا

بجباران عهد خویش بنمودی ز فضل حق

چو بر فرعون و بر فرعونیان موسی ید بیضا

شود عالم چنان معمور از انصاف تو کاسان

توان از بلخ با می شد ببام مسجد اقصی

ستانی تخت سلطان را ز نااهلان باهلیت

که جان پاک سلطان خواند بر تو مرحبا اهلا

جهانداری مسلم شد بتو کسبی و میراثی

هم از شمشیر و از بازو هم از اجداد و از آبا

زحد بندگی هر کو تجاوز کرد و عاصی شد

زشمشیر تو یک پیکر دو پیکر گشت چون جوزا

نه سلطانی بمه مانی چو مه داری بسی منزل

بهر منزل که بخرامی تو آن منزل شود زیبا

نگویم شبه و کفوت نیست کاین کفر است اگر گویم

که شبه و کفر اگر داری شه اشباهی و اکفا

جهان کل ملک تست ای شاه خوبان کان افریدون

چو افریدون بفرزندان بر از کل می کنی اجزا

هما آسای بر ما بخت تو چون سایه گستر شد

رعیت سایه پروردان بدند از پیر و از برنا

بدانایان و نادانان رسید از گنج تو ثروت

ثنا و مدح تو شد ورد هر نادان و هر دانا

امام اهل حکمت انوری را دیده روشن شد

بدیدار تو وز گرد رهت پرنور چشم ما

سخنور سوزنی با رشته و سوزن همی آید

بخدمت تا بسلک آرد ز خاطر لؤلؤ لالا

دعا گفتی ثنا خواندی بصد موقف زدی زانو

کزین خدمت اجازت یافتی از مجلس اعلا

بقای مجلس اعلا خداوند جهان بادا

جهانداری بر او باقی جهانرا تا بود ابقا

دل شاه جهان جفت طرب بادا و فرد از غم

ز هر روزی که با فرد است تا آنروز بی فردا