گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ز روزگار به جان آمدم ز غم بشتاب

اگر بنالم جای است ازین عنا و عذاب

زمانه میدهدم گوشمال و می زندم

مگر که خیک شد ستم زمانه را دریاب

مثل زنند که شاعر دروغگوی بود

خطاست باری نزد من این مثل نه صواب

بباب مدح خداوندگار و قصه خویش

بجان پاک پیمبر که نیستم کذاب

ایا گزیده اولاد پاک پیغمبر

بجاه خویش بدین قصه برنویس جواب

رسید خیل زمستان و آن تموز برفت

که خلق زنده بی آتش همی شدند کباب

زبر و جود تو دارم تمام جامه تن

تمام بقعه و فرزند خود برونق و آب

بصدر بار تو بردارم از جهان حاجت

اگر بیک لب نان باشد و بیک دم آب

ذئاب وار بهر در نرفتم و نروم

وگر روم ز در تو منافقم چو ذئاب

تو آفتابی و مهتاب دیگران و تبش

زآفتاب توان خواستن نه از مهتاب

بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف

بر آسمان سعادت بروزگار شباب

بنای جاه تو آباد باد تا به ابد

سرای دولت اعدای تو خراب و بیاب