گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ای صاحبی که بروز را صدر و سر توئی

فرخ وزیر داد ده دادگر توئی

نام عمر ترا و ز همنامی عمر

در سیرت عمر چو عمر نامور توئی

نام عمر بعدل و سیاست سمر شدست

امروز هم بعدل و سراست سمر توئی

از عدل او بگرد جهان جز خبر نماند

واکنون عیان کننده این خوش خبر توئی

در مذهب تناسخ اگر راستی بدی

گفتی هر آنکه دید ترا کان عمر توئی

چون خلق را بداد عمر دل نهاد کیست

شاید گران یکی نبود چون دگر توئی

از عدل تو خلایق در خواب رفته اند

وز حرف عدل اندر خالق سهر توئی

اسلام را بلاد و کور بی نهایت است

تیمار دار جمله بلاد و کور توئی

بی تو جهانیان همه بیروح صورتند

از بس بزرگواری روح صور توئی

بر جان آنکسی که بجان کسی ازو

اندک ضرر رسیده تمامی ضرر توئی

از گونه گون هنر دل تو گنج گوهر است

واندک هنر خریده بگنج گهر توئی

گنج گهر توئی و زاحسان و مردمی

گنج گهر دهنده بمرد هنر توئی

از یک بدست کلک مظفر بوقت کار

بر صد هزار خنجر و تیر و تبر توئی

آشوب و شور و فتنه و شر هر کجا که خاست

آرام شور و فتنه و آشوب و شر توئی

گنج و ولایت و حشم پادشاه شرق

اینها همی که برشمرم سربسر توئی

گر شاه مرترانه پسر هست چون پسر

ور شاه را پدر نه توئی چون پدر توئی

لابد که شاهرا پدری او ترا پسر

او مشتهر بدان و بدین مشتهر توئی

از تیغ پرورنده شغل پدر شه است

وز کلک پرورنده ملک پسر توئی

صاحبقران ستاره شمر جز ترا نهاد

صاحبقران بر غم ستاره شمر توئی

آنکس که پیش همت و دست جواد او

گردون زمین نماید و دریا شمر توئی

از حلم و از تواضع و از جاه و از شرف

گردون سرکش وز می بارور توئی

جانهای سرکشان چو فدای تن تو است

ایشان تنند جمله بران تن چو سر توئی

هر کس ندیده شکل قضا و قدر بچشم

از عزم و جزم شکل قضا و قدر توئی

بر مسند و سریر وزارت بفر و زیب

چون بر سپهر طلعت شمس و قمر توئی

زین پیش فروزیب بد از مسند و سریر

واکنون سریر و مسند را زیب و فر توئی

نزد رعیت و حشم پادشاه شرق

صدر ستوده خصلت نیکو سیر توئی

تیر از کمان ظلم چو انداخت ظالمی

تا بر ستم رسیده نیاید سپر توئی

کاریگر است تیر سحرگاه عاجزان

بخ بخ ترا که رسته ز تیر سحر توئی

گردون بشرم سیر کند بر سر تو زانک

از پای قدر و همت گردون سپر توئی

طوبی است در جنان شجر و این خجسته ملک

امروز چون جنان و چو طوبی شجر توئی

اولاد و اقربای چو برگ و بر تواند

بروی ستوده برگ و پسندیده بر توئی

کس نیست در زمانه که در سایه تو نیست

ای چون درخت طوبی طوبی مگر توئی

تا مستقر طوبی خلد است خلد باد

هر مستقر که ساکن آن مستقر توئی

هرگز مباد سایه عمرت گذشته زانک

طوبی توئی و سایه نابر گذر توئی

خیر البشر شفیع تو بادا بروز حشر

کامروز خیر امت خیرالبشر تویی