شکسته زلفا عهد و وفای من مشکن
چون زلف خود مکن از بار هجر قامت من
چو من بدام هوای تو پای بسته شدم
مکش سر از من و مستان ز دست من دامن
ز دوستی بدل و دیده در نشاندمت
بدانکه زین دو پسندیده تر نبود وطن
از آب و آتش چشم و دلم رمیده شود
که آب و آتش من دوست داند از دشمن
از آتش دل من بوی ده چو مشک تبت
وزآب دیده من تازه شو چو سر و چمن
چو سرو و ماه خرامان یکی بنزد من آی
که ماه و سرو منی مشک زلف و سیم بدن
بتی پری رخ و آهن دلی و بیرخ تو
چنین پری زده کردار شیفته است شمن
بمن نمای رخ و اندکی بمن ده دل
که با پری زده دارند اندکی آهن
شکار جان مرا در کمان ابروی تو
پس آن دو نرگس هشیار مست ناوک زن
نهاده بر رخ چون گل چو چنگ شاهین چیست
ز عنبر آن خط مرغول تیره و روشن
چنان که خط ولی نعمت کریم منست
نبشته از قلمی هم فصیح و هم الکن
نصیر دین شرف الدوله احمد بن علی
سر معالی عین الکفات صدر ز من
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن
بفر دولت و اقبال صاحب عادل
مثال او را رامست گنبد توسن
رهین منت خود کرد خلق عالم را
برای روشن و کف جواد و خلق حسن
خدای دادش اندر امان ز چشم بدان
که خلق راست زهر بد سرای او مأمن
ایا متین بتو بنیاد مالک خسرو شرق
و یا قوی بتو پشت و پناه دین و سنن
تو تا پدید شدی در زمانه پنهان شد
ز باز عدل تو سیمرغ و از ظلم و فتن
ز بوی خلق تو شد دیده خرد بینا
چو چشم مرسل کنعان ز بوی پیراهن
ز هر بدی دل نیک اعتقاد تو خالیست
بران قیاس که خالی است خلد از اهریمن
یقین شد است همه خلقرا که نیست چو تو
ستوده سیرت و نیک اعتقاد و نیکو ظن
سخا نمای ترا از تو کس و سخندان تر
پدید ناید در عالم سخا و سخن
نه در سخن ز کسی جوئی آبروی و ریا
نه در سخا بکسی در وزی تو باد منن
پراست در تن تو فضل و مردمی و خرد
چو بوی در گل سوری و رنگ در روین
بکین و مهر تو اندر نهاد دست زمان
یکی مرارت حنظل یکی حلاوت من
از آنکه بر همه عالم شعاع دولت تو
چو آفتاب درآید ز هر در و روزن
ز بهر زادن اقبال تست تا محشر
شب سیاه بروز سپید آبستن
تو در عجم بکفایت بدان صفت مثلی
که در عرب بشجاعت ز بیر و بوالمعجن
بنوک کلک تو اندر ز بس سیاست و سهم
سنان رستم زالست و خنجر بیژن
بزیر سایه کلکی که خامه تو شود
شکن شکن شود از بیم شیر خصم شکن
تو آفتابی و خصم تو در مقابل تو
ضعیف حالتر است از چراغ بی روغن
چو شمع اگر بفروزد عدوت را سر و کار
ز روی کوری در کار سر کند همه تن
کسی که باده کین تو نوش خواهد کرد
ز شور بختی دردی خورد هم از سردن
کسی که با تو بدندان زنی برون آید
بود زمانه مراو را بقهر دندان کن
مخالفان تو از چرخ آسیا کردار
درست ناید یک تن چو ز آسیا ارزن
موافقان ترا روزگار دولت تو
بشادکامی بر فرق سر نهد گرزن
جهان بروی تو گر سوزنی نخواهد دید
خلیده بادا در چشم روشنش سوزن
همیشه تا بنوشتن عنا بود چو غنا
بران قیاس که باشد محن بسان مجن
تن ترا محن از حفظ ایزدی بادا
غنا ترا و حسود ترا عنا و محن
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
فرو شکن تو مرا پشت و زلف بر مشکن
بزن تیغ دلم را ، بتیغ غمزه مزن
چو جهد سلسله کردی ز بهر بستن من
روا بود ، بزنخ بر مرا تو چاه مکن
بس آنکه روز رخ تو سیاه کردم روز
[...]
خدای داند بهتر که چیست در دل من
ز بس جفای توای بیوفای عهدشکن
چو مهربانان در پیش من نهادی دل
نبرد و برد دلم جز به مهربانی ظن
همی ندانست این دل که دل سپردن تو
[...]
ز تاب عنبر با تاب بر سهیل یمن
هزار حلقه شکست آن نگار عهدشکن
چه حلقه ای ؟ که معلق نهاد دام بلا
چه عنبری ؟ که معنبر نمود اصل فتن
گهی ز نافۀ مشکست ماه را زنجیر
[...]
هوا همی بنکارد بحله روی چمن
صبا همی بطرازد بدر شاخ سمن
سمن شکفته فراز چمن چو روی صنم
بنفشه خفته بزیر سمن چو پشت شمن
زمین بخندد هر ساعتی چو چهره دوست
[...]
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن
چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن
سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.