گنجور

 
سوزنی سمرقندی

بسر هر سخنی را که ابتدا کردم

درست و راست چنان دان که من ادا کردم

بسوز سینه فرزندت ای ولی نعمت

حکیم وار ثنا گفتم و دعا کردم

پس از دعا و ثنا از عطا براندم لفظ

بحکم دوستی آن شرط را وفا کردم

هر آن سخن که تو گفتی و با تو گفت کسی

بر آن سخن زه و احسنت و مرحبا کردم

صواب رفت همه گفت و کرد مر لیکن

مگر بخانه برفتم همین خطا کردم

امید جبه و دستار داشتم از تو

ز موزه گم شدن امید را هبا کردم

در آن خمار که بی مولد من بخانه روم

بحکم دلتنگی پیرهن قبا کردم

ز بهر خار شدن یافتم مرض گفتی

که گرد نعلش در دیده توتیا کردم

چو پایهای من از موزه گشت بیگانه

بجهد و حیله دران کفشش آشنا کردم

نخست گام که بیرون نهادم از سر کوی

میان برف و گل و لای آشنا کردم

چهار پای بخانه شدم دو پایم بود

دو پای دیگر از سرو از عصا کردم

بخانه رفتم آراسته چو شه بفروش

چنانکه شهری مردم بدین گوا کردم

عصا زنان بسرای تو آمدم پس ازان

وز این سخن بسرای تو در ندا کردم

بخانه رفتم و گفتم که زه فرموده

بر اهل خانه خود زرق و کیمیا کردم

تو کیمیای زری کیمیای زرق مسم

چو زر پخته سخن از تو کیمیا کردم

بهای موزه و جورب فرست و کوکب دل

هباست نزد تو اینها که من بها کردم

بهای این همه نزدیک تو هباست و گر

بسیم خویش خرم خویشتن هبا کردم

منم یگانه که در باغ جود تو همه سال

همی نیاز خرامیدم و چرا کردم

ز بهره موزه گل کوب چون گل بویا

قصیده گفتم و دانی جز این چرا کردم

بقای عمر تو جاوید خواستم زین حسب

بنظم از پی جاویدی بقا کردم