گنجور

 
سوزنی سمرقندی

زر طلب کرد ز من آن صنم سیم اندام

که بقد سرو روانست و برخ ماه تمام

چهره بنمودم و گفتم بسزای غم تو

زدم این زر بعیار ندم و مهر و ملام

همه جا گر که بنام ملکان زر زده اند

من چنین زر زدم امروز بنام تو غلام

از من این زر که بنام تو برآمد بپذیر

گر تو این زر نپذیری نپذیرد زرنام

چو نزر و چهره بر آنگونه که زر چهره دهد

که ندادم بسرشکی چو گلاب گلفام

خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود

نه مرا ساخته کار و نه ترا سوخته فام

زر چنان باید کز تو ببرم صرف کنم

بکلاه و بکمر یا برکاب و بام

بسر تیغ زبان زر دهی از چهره مرا

بچنین زر نشود تیغ مرادت بنیام

بزر پخته سرخ ار سخنی گوئی گوی

ور نه گفتار تو چون سیم سپید آید خام

سخن پخته من خام هم از بی زری است

نیک داند سخن پخته من خواجه امام

سعد دین اسعد مسعود کز اصحاب حدیث

ز سخن زر بچکاند بگه فقه و کلام

گاه برهان کفایت نی زرین تن او

بهم اندر شکند نیزه زال زر و سام

آنخداوند که چندانکه توان گفتن زر

نگرفته است زر اندر کف رادش آرام

کف رادش بصفت همچو غمامست اکر

بسر سائل باران زر آید ز غمام

بهوای کرم او بزمین از پرواز

مرغ زرین سلب اید چو نهد سائل دام

می نگیرد ز کرم تا که ببخشیدن زر

علت مستی بنهند بران صدر گرام

هر که میگیرد بر یاد جوانمردی او

بر کفش قحف سفالینه شود زرین جام

پسر زرگر ازو دشمن زربخش وی است

که بجز بخشش زر نیست ورا تهمت و کام

هست زردوست چنان حاسد جاهش که بطبع

خویشتن بکشد چون دید زراندودی جام

سامری زر ستد از عام و جواهر که بسحر

کرد گوساله و کوشید بگمراهی عام

یابد از گاو زرین او بجواهر مملو

همه بر عام کند بهره چنان چون بهرام

بسجل ماند دایم دو کف سائل او

بس کز او زر بکف آرد بلیال و ایام

در دلش خون چو زر از بوته بحوش آید اگر

ستمی بیند بر یکتن از اهل اسلام

تا بدانند که این شعر من اندر حق اوست

زرگری کردم در مدحت آن صدر انام

شعر زر بالا وین شعر اگر پیش نهد

این از آن باز نداند بتکلف که کدام

من چو در مدحت او زر سخن کردم صرف

او کند زر سخا در حق مادح انعام

تا بهنگام خزان با بر اوراق درخت

زرگری سازد و امروز رسید آنهنگام

باد از باد خزان و غم اندیشه و درد

رخ حسادش چون برگ زراندود مدام