گنجور

 
انوری

مرحبا نو شدن و آمدن عید صیام

حبذا واسطهٔ عقد شهور و ایام

خرم و فرخ و میمون و مبارک بادا

بر خداوند من آن صدر کرم فخر کرام

مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود

کف دستش ید بیضا بنماید به غمام

آنکه فرش ببرد آب ز کار برجیس

وانکه سهمش ببرد رنگ ز روی بهرام

صاعد و هابط گردونش ببوسند رکاب

اشهب و ادهم گیتیش بخایند لگام

روضهٔ خلد بود مجلس انسش ز خواص

موقف حشر بوددرگه بارش ز عوام

دولتی دارد طفل و خردی دارد پیر

شرفی دارد خاص و کرمی دارد عام

در غناییست جهان از کرم او که زکوة

عامل از عجز همی طرح کند بر ایتام

هر کرا چرخ به تیغ سخطش کرد هلاک

نفخهٔ صور نشورش ندهد روز قیام

هر کرا از تف کینش عطشی دارد قضا

جگرش تر نکند چرخ جز از آب حسام

ای ترا گردش نه گنبد دوار مطیع

وی ترا خواجهٔ هفت اختر سیاره غلام

پایهٔ قدر و کمال تو برون از جنبش

مایهٔ حلم و وقار تو فزون از آرام

کند از رای مصیبت تو ملک فائده کسب

خواهد از قدر رفیع تو فلک مرتبه وام

تویی آن کس که کشیده است بر اوراق فلک

خطوات قلمت خط خطا بر احکام

مه ز دور فلکی زیر فلک راست چنانک

معنی مه ز کلام آمده در تحت کلام

نیست برتر ز کمال تو مقامی معلوم

بلی از پردهٔ ابداع برون نیست مقام

مستفاد نظر تست بقای ارواح

مستعار کرم تست نمای اجسام

دست تو حکم تو گشادست قضا بر شب و روز

داغ طوع تو نهادست قدر بر دد ودام

حکم بر طاق مراد تو نهادند افلاک

حزم در سلک رضای تو کشیدند اجرام

شرح رسم تو کند تیر چو بردارد کلک

یاد بزم تو خورد زهره چو بردارد جام

از پی کثرت خدام تو بخشنده قوی

نطفه را صورت انسی همه اندر ارحام

وز پی شرح اثرهای تو پوشند نفوس

جوف را کسوت اصوات همی در اوهام

مرغ در سایهٔ امن تو پرد گرد هوا

وحش از نعمت فیض تو چرد گردکنام

اگر از جود تو گیتی به مثل به دام نهد

طایر و واقع گیتیش درآیند به دام

هر کجا غاشیهٔ منهی پاس تو برند

باز در دوش کشد غاشیهٔ کبک و حمام

هر کجا حاشیهٔ مهدی عدل تو رسید

کشتگان را دیت از گرگ بخواهند اغنام

بر دوام تو دلیلست قوی عدل تو زانک

برنگردند ز هم تا به ابد عدل ودوام

امن را بازوی انصاف تو می‌بخشد زور

چرخ را رایض اقبال تو می‌دارد رام

چون همی بینم با پاس تو بر پنجم چرخ

تیغ مریخ ابد مانده در حبس نیام

در سخا خاصیتی داری وان خاصیت چیست

نعمت اندک و آفاق رهین انعام

چرخ را گو که بقدر کرمت هستی ده

پس از آن باز بیا وز تو درآموز اکرام

یک سؤالست مرا از تو خداوند و در آن

راستی نیستم اندر خور تهدید و ملام

نه که در حکم فلک ملک جهان آمد و بس

وان ندیدست که چندست و درو چیست حطام

گیرم امروز به تو داد چو شب را بدهی

بهر فردات جهان دگرش کو و کدام

ای فلک را به بقای تو تولای بزرگ

وی جهان را به وجود تو مباهات تمام

بنده رادر دو مه از تربیت دولت تو

کارهاشد همه با رونق و ترتیب و نظام

گشت در مجلس ارکان جهان از اعیان

تا که در خدمت درگاه تو شد از خدام

چون گران‌مایه شد از بس که ستاند تشریف

چون گران‌سایه شد از بس که نماید ابرام

ظاهر و باطنش احسان تو بگرفت چنانک

عرق از جود تو میزایدش اکنون ز مسام

عزم دارد که به جز نام تو هرگز نبرد

تا از او در همه آفاق نشان باشد و نام

گر جهان را ننماید به سخن سحر حلال

در مدیح تو برو عیش جهان باد حرام

نیز دربان کسش روی نبیند پس از این

نه به مداحی کان روی ندارد به سلام

مدتی بر در این وز پی آن سودا پخت

لاجرم ماند طمعهاش به آخر همه خام

دید در جنب تو امروز که هستند همه

رنگ حلوای سر کوی و گیاه لب بام

سخن صدق چه لذت دهد از سوز سماع

مثل راست چه قوت دهد از قوت لئام

تا زمام حدثان در کف دورست مقیم

تا عنان دوران در کف حکمست مدام

باد بر دست جنیبت‌کش فرمانت روان

فلک تیز عنان تا به ابد نرم لگام

دوستکام دو جهان بادی واندر دو جهان

دشمنی را مرساناد قضا بر تو به کام

آن مپیچاد مگر سوی مراد تو عنان

وان متاباد مگر سوی رضای تو زمام

محنت خصم تو چون دور فلک بی‌پایان

مدت عمر تو چون عمر ابد بی‌فرجام

بخت بیدار و همه کار مقیمت به مراد

عیش پدرام و همه میل مدامت به مدام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode