گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ای حسام دگر از گوهر والای حسام

ملک کامروا بر علمای اعلام

سیف و برهان و حسام از تو بنازند که تو

خلف صالحی از سیف وز برهان و حسام

اگر اسلاف تو در دار سلامند مقیم

هر مقامی که بوی هست بتو دار سلام

شد ره دار سلام آن سپرد در عالم

که وی آید بر تو تا بروی تو بسلام

دیده روح الامین سرمه کند خاک رهی

که بران مرکب میمون تو بگذارد گام

فرخ آنشهر که کردی تو بدان شهر نزول

خرم آن خانه که کردی تو در آن خانه خرام

نخشب ای صدر باقبال خرامیدن تو

مکه شد از شرف و مدرسه چون بیت حرام

تا درین مکه و این بیت حرامی از رشک

نیست آن مکه و آن بیت حرم را آرام

توئی آن صاحب صدری که بتو صاحب شرع

علم شرع خود افراخته دارد مادام

بی نیازان را در شام بد آنرسم که چون

خانه پر زر شد بر بام زدندی اعلام

بی نیازی بنمائی تو و گر ننمائی

علم علم ترا عرش بود گوشه یام

هر چه در روی زمین هست یکی ناموری

که بدو شرع رسول قرشی گیرد نام

همه شاگرد و غلام پدر و جد تواند

وانکه زین زمره برونست ندانم که کدام

کس نظیر تو روا نیست بمیدان نظر

که روا نیست نظیر پسر خواجه غلام

هرکه دعوی اقامت کند اندر ره دین

تا غلام تو ندانند بخونیدش نام

هر که بر نکته تو لام لم آرد بزبان

لام الف ورا زبانش بشکافد در کام

داد مرطبع ترا قوت احیای سخن

آنکه او دارد و بس قدرت احیای عظام

چون سخن در نظر از لفظ تو اندام گرفت

بعدم باز رود خصم تو اندام اندام

نارد ایام ترا مثل و عدیل اندر شرع

که حسام شده را باز نیارد ایام

طمع از مثل و عدیل تو بباید برداشت

چو حسام نظرت آخته گردد ز نیام

تو کریم بن کریمی و تواضع کردن

هست رسم و سیر عادت ابناء کرام

این تواضع که تو کردی بحق فخرالدین

که برون آمدنی نیست ازین عهده وام

هرگز اندر دل فخرالدین این هم نبود

که رسد از تو بزرگیش بدین استحکام

یار شاهنشه دنیا بدو میهمان عزیز

عذر و تقصیر پذیرفت بفضل از خدام

تو که شاهنشه دینی ز ره فضل و کرم

عذر بپذیر که زیبد ز تو فضل و اکرام

میزبان تو بجانست و بدل فخرالدین

جان و دل بهره تو نان و نمک بهره عام

تا بود شمس فلک نور ده ماه و نجوم

تا نینجامد دور فلک آینه فام

شمس اسلام توئی درس تو بر ماه و نجوم

دادن تو ز تو هرگز نپذیرد انجام

هر مرادی که ترا دینی و دنیائی هست

آن مراد تو محصل شده بادا و تمام