گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سوزنی سمرقندی

چو شست گشت کمان قامت چو تیر مرا

چو شست راست برآمد بهار و تیر مرا

چو تیر کان زکمان از گشاد شست پرد

پرید عمرو کمان گشت و شست تیر مرا

ز شست زلف کمان ابروان و تیر قدان

نماند بهره و حظ و نصیب و تیر مرا

چو تیر محترقم ز آفتاب و با پیری

فتاده کار چو با آفتاب و تیر مرا

تحیر است چو از دیدن ستاره بروز

ز دیدن قمر اندر شبان تیر مرا

چنان بنور دو چشمم رسیده نقصانی

که جز سها ننماید مه منیر مرا

کنون دو چشم مرا لاله و زریر یکی است

چرا که عارض چون لاله شد زریر مرا

بفحش و هزل جوانی به پیری آوردم

که هیچ شرم نبود از جوان و پیر مرا

یکی به دو نه برآمد شمار طاعت من

برآمد از گنهان مبلغ خطیر مرا

بفسق و عصیان اندر تف سعیر شدم

که دم نشد زندامت چو زمهریر مرا

بسی گناه صغیر و کبیر کردم کسب

که نز کبیر خطر بود و نز صغیر مرا

بهر صغیر عذابی کبیر را اهلم

اگر نه عفو کند خالق کبیر مرا

ز پادشاه و دبیر است شر و خیر نویس

که یک نفس نبود زان و این گزیر مرا

دبیر خیر ز من فارغ و نوشته شده است

هزار نامه شر از دگر دبیر مرا

نیامد از من خیری و در دلم همه آن

که حق پذیرد بی خیر خیر خیر مرا

بیک ندم بپذیرد حق ار بود یکدم

زبان و سینه حق گول حق پذیر مرا

بهر گناه مشار الیه خلق شدم

از آنکه وسوسه دیو بد مشیر مرا

نماند در همه عالم ره بدی الاک

هماره بود در آن راه بد مسیر مرا

پیاز نیکی من هیچگونه تن نگرفت

بدین سزد که بکوبند سر چو سیر مرا

چو مصر جامعم از هر بدی و میترسم

از آنکه سوی جهنم بود مسیر مرا

بآب فسق و فساد و خطا و جرم و زلل

نیافریده خداوند من نظیر مرا

ورا از آنکه نگویم نظیر و نشناسم

ز جور این تن جابر بود مجیر مرا

ز دست شیطان در پای دام معصیتم

جز او نباشد ازین دام دستگیر مرا

ز رفتن در سلطان بکسب کردن زر

نگاه دارد سلطان بی وزیر مرا

چنانکه دایه دهد انگبین و شیر بطفل

دهد ز کوثر فضل انگبین و شیر مرا

در آفرینش خود چون نگه کنم گویم

سرشته شد ز بدی مایه خمیر مرا

تنور عفو تو گرم آمد ای خدای ودود

بدست توبه شود بسته یک فطیر مرا

گمان من بتو است آنکه عاقبت نکنی

نه از قلیل عقوبت نه از کثیر مرا

نقیر و قطمیر از من گناه اگر بودی

مکن خطاب ز قطمیر و از نقیر مرا

ز نفس خود بنفیر آمدم تو رس فریاد

ز نفس من که نفس آمد از نفیر مرا

من ار بمیرم شمع ضمیر من نمرد

که چشم دل بود از نور او قریر مرا

ز بحر جرم نماند اثر برحمت تو

اگر بود ز ثری جرم تا اثیر مرا

اگر بظاهر در ظلمتم ز جرم و زلل

ز نور دین تو شعله است در ضمیر مرا

بوقت مرگ چو با دیو کارزار کنم

تو باش تا نبرد دیو دین نصیر مرا

دم از ندم چو برارم ز قعر سینه بلب

مران بسوی دو لب دوزخ قعیر مرا

بمن فرست بتسلیم و قبض جان ملکی

که از سلامت ایمان بود بشیر مرا

بزیر خاک ملقن تو باش وقت سوآل

که تا صواب رود پاسخ نکیر مرا

رسول گفت امیر سخن بود شاعر

بدین قصیده سزد خوانی ار امیر مرا

امیر اگر بود از اهل تیغ و تاج و سریر

ز فضل تاج ده و از خرد سریر مرا

تو دار تیغ زبان مرا چنان جاری

که گاه نظم نداند کس از جریر مرا

چو سوزنی لقب آمد ز حر نار سفر

برون جهان چو سر سوزن از صریر مرا

ز من بجد شبیر و شبر سلام رسان

بحشر با شبرانگیز و با شبیر مرا