گنجور

 
سلیم تهرانی

فغان که سوخت جهان بهانه گیر مرا

چو صبح کرد به فصل شباب، پیر مرا

ز موج خیزی دریای عشق، پنداری

که مورم و گذر افتاده بر حصیر مرا

درین چمن نه چنان خفته ام که از غفلت

چو سبزه سردهد آب این جهان به زیر مرا

نداشت حوصله منصور، جام عشق به من

اشاره کرد که از دست او بگیر مرا!

چو شیشه ام به پیاله سری ست، پنداری

که داده دایه ی من با پیاله شیر مرا

به سر فتیله ی داغم چو شمع روشن شد

گذشت یاد تو هرگاه در ضمیر مرا

سلیم، یار فروشی عشق را نازم

که خاک بودم و بفروخت چون عبیر مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode