گنجور

 
صوفی محمد هروی

هر که آن چشم سیه دید، آن لبان آل او

گشت جان چون دل کنون در دست غم پامال او

چون عیان شد طلعت خورشید آن ماه منیر

ذره وارست این دلم رقاص در دنبال او

می شود بریان کبوتر، زآتش دل چون کنم

گر ببندم نامه شوق ترا بر بال او

من چه گویم حال دل با زلف او چون گوی را

در جهان چوگان بود خود مطلع بر حال او

خواهم از باغ وصالش لب به لب شفتالویی

چون خدادادست حسن از وجه باشد مال او

بس که مرغ روح من پر می زند در کوی دوست

شرم می آید مرا دیگر ازین افعال او

پار صوفی را به کوی دوست گاهی بود راه

رفت آن حال و بتر از پار شد امسال او