گنجور

 
صوفی محمد هروی

هر کس به خواب روزی، لعل لبش مکیده

دیده حلاوت از عمر، با کام دل رسیده

دست مشاطه صنع از بر چشم...

بر گرد عارض او از نیل خط کشیده

دل در کشاکش جان افتاده است حیران

تریاک وصل خواهد آن زهر غم چشیده

آن غمزه های فتان آفات خاص و عام است

این عینه بلائی است چشم کسی ندیده

پیوسته ز ابروی او بر ما فزون شود عیش

زیرا که عاشقان را همچون هلال عیده

از قامتش به بستان سرو سهی دو تا شد

صد آفرین برو باد کاین نخل پروریده

گر با تو آن پریوش چندان نکرد میلی

صوفی مکن شکایت طفلی است نورسیده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode