گنجور

 
صوفی محمد هروی

ای شاه حسن بر من مسکین زکوه ده

دل مرده ام مرا زلب خود حیات ده

چشم مرا ز خاک قدم ساز پر ز کحل

نیکی کن این زمان و به بحر فرات ده

از شوق روی خوب تو دارم رخی چو زر

وجه مرا ببین و ازان لب نبات ده

دل در کمند زلف تو افتاد و شد اسیر

از بند آهوی حرم است او نجات ده

جز یاد دوست هر چه بود هست مهملات

ای دل بیا و ترک همه مهملات ده

نشناخت قدر خاک کف پای تو رقیب

ای مه به داغ آتش هجران برات ده

فصل صبوح زان می حمراکه خورده ای

ساقی مرا به لطف ازآن باقیات ده

خواهی تو صوفیا که بیابی ز خود حضور

بردار از وطن دل و ترک هرات ده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode