اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۱
دایم ز قدت گلها راست همه
دل ماندگیی چند که برجاست همه
آن نیز که امروز ز ما کردی یاد
تاثیر دعای سحر ماست همه
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۲
یک شهر بجست و جوی آن دوست همه
بگذشته ز مغز و در پی پوست همه
گر زانکه طریق طلبش دانستی
از خود طلبش داری و خود اوست همه
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۳
چون دوست نماند دل و جانیم همه
چون تن برود روح و روانیم همه
گر هیچ ندانیم برآییم به هیچ
عین همهایم، اگر بداینم همه
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۴
ای لاف زنان را همه بویی ز تو نه
حاصل به جز از گفتی و گویی ز تو نه
در هر مویی نشانهای هست از تو
آنگاه نشان به هیچ رویی ز تو نه
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۵
آب ار چه به هر گوشه کند جنبش و رای
بر صحن سرایت به سر آمد، نه به پای
چندان که به گرد خویش بر میگردد
از بزم تو خوب تر نمیبیند جای
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۶
بر برگ گل آن سه خال کانداختهای
هندو بچگانند و تو نشناختهای
دیدی که به بوی مردمی آمدهاند
بر گوشهٔ چشم جایشان ساختهای
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۷
آن درد، که با پای تو کرد آن چستی
در کشتن خصمت ننماید سستی
با پای تو این جا سر و پایی گردید
تا با سر دشمن تو گیرد کستی
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۸
در عشق تو از سر بنهادم هستی
زین پس من و شوریدگی و سرمستی
با روی تو حالی و حدیثی که مراست
در نامه نبشتم که زبانم بستی
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۹
تا با خودی، ای خواجه، خدا چون گردی؟
بیگانه سرشتی آشنا چون گردی؟
جز سایهٔ خویشتن نمیبینی تو
ای سایه، ز خورشید جدا چون گردی؟
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۰
اقبال سعادت به ازینت بودی
گر لذت علم و درد دینت بودی
گردون بستی به گوش داریت کمر
گر گوش به هر گوشه نشینت بودی
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۱
یارا، گر از آن شربت شافی داری
یاری دو سه هوشمند کافی داری
مادر قرقیم بر لب آب روان
برخیز و بیا گر دل صافی داری
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۲
آن زلف،که دارد از تو برخورداری
مانندهٔ میغست که بر خورداری
کی برخورم از قامت چون سرو تو من
کز هر طرفی هزار برخورداری
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۳
گه وسمه بر ابروی سیاه اندازی
گه زلف بر آن روی چو ماه اندازی
اینها همه از چه؟ تا به بازی دل من
خوش بر زنخ آوری، به چاه اندازی
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۴
ترسم رسد از من به تو آهی روزی
زیرا که نمیکنی نگاهی روزی
گر میندهی دو بوسه هر روز، ای ماه
آخر کم از آن که هر به ماهی روزی
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۵
تا کی به غم، ای دل، خوی حسرت ریزی؟
زو جان نبری گر ز غمش نگریزی
خصمان تو بیمرند،در معرضشان
آخر به مراغهای چه گرد انگیزی؟
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۶
ای خاک تو آب سبزه زار صافی
تابوت تو سرو جویبار صافی
تا عمر مراغه بود هرگز ننشاند
مانند تو سرو در کنار صافی
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۷
بد خلق مباش، کز خوش و امانی
پیکار مکن کار، که بر جا مانی
زنهار! مهل، کز تو بماند دل کس
دلها چو بماند ز تو،تنها مانی
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۸
تا چند گریزم و به نازم خوانی؟
من فاش گریزم و به رازم خوانی
بس دست خجالت چو مگس بر سر خود
خواهم زدن آن روز که بازم خوانی
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۹
صد سال سر خویشتن ار حلق کنی
وندر تن خویش خرقهٔ دلق کنی
صد بار ز حق دور کنندت به قفا
گر یک سر موی روی در خلق کنی
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۰
گر مرد رهی، تو چند بیراه روی؟
اندر پی این منصب و این جاه روی؟
تا کی ز برای زر و سیم دنیا
بر اسب نشینی، به در شاه روی؟