گنجور

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۲ - در شکایت از تیره روزی خویش گوید

 

دلم ز اندوه بی حد همی نیاساید

تنم ز رنج فراوان همی بفرساید

بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم

ز دیدگانم باران غم فرود آید

ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۳ - دریغ بر جوانی

 

دریغا جوانی و آن روزگار

که از رنج پیری تن آگه نبود

نشاط من از عیش کمتر نشد

امید من از عمر کوته نبود

ز سستی مرا آن پدید آمده ست

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۴ - داستان تبه روزی و گرفتاری

 

بیچاره تن من که ز غم جانش برآمد

از دست بشد کارش و از پای درآمد

هرگز به جهان دید کسی غم چو غم من

کز سر شودم تازه چو گویم به سر آمد

آن داد مرا گردش گردون که ز سختی

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۵ - در مدح سلطان ظهیرالدوله ابراهیم

 

شهریارا کردگارت یار باد

بنده تو گبند دوار باد

روز جاهت را سعادت نور باد

شاخ ملکت را جلالت بار باد

عزم جزم تو به حل و عقد ملک

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۶ - در مدح علاءالدوله سلطان مسعود

 

هر ساعتی ز عشق تو حالم دگر شود

وز دیدگان کنارم همچون شمر شود

از چشم خون فشانم نشگفت اگر مرا

از خون سر مژه چو سر نیشتر شود

راز من و تو اشگ دو چشم آشکار کرد

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۷ - در مدح ارسلان بن مسعود

 

ز شاه بینم دل های اهل حضرت شاد

هزار رحمت بر شاه و اهل حضرت باد

من این نشاط که دیدم ز خلق در غزنین

بدید خواهم تا روز چند در بغداد

سپه کشیده و آراسته به داد جهان

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۸ - هم در ستایش او

 

شاهی که پیر گشته جهان را جوان کند

سلطان ابوالملوک ملک ارسلان کند

وان نامه کان به نام ملک ارسلان بود

دست شرف از آن به تفاخر نشان کند

آن شهریار عدل کانصاف او همی

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۹ - باز در مدح او

 

از جور زمانه را جدا کرد

با عدل به لطفش آشنا کرد

آن شاه که تخت مملکت را

چون چشمه مهر پرضیا کرد

عادل ملکی که ایزد او را

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۰ - در تهنیت تولد خسرو ملک فرزند ملک ارسلان

 

هزار خرمی اندر زمانه گشت پدید

هزار مژده ز سعد فلک به ملک رسید

که شاه شرق ملک ارسلان بن مسعود

عزیز خود را اندر هزار ناز بدید

سپهر قدری شاهی که وهم آدمیان

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۱ - ستایش سیف الدوله محمود

 

خویشتن را سوار باید کرد

بر سخن کامگار باید کرد

طبع خود را به لفظ و معنی بر

تازه چون نوبهار باید کرد

مدحت شهریار باید گفت

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۲ - در تسلیت یکی از اکابر

 

بزرگوار خدایا چنان نمود خرد

که بر دل تو غم و درد را اثر نبود

اجل رسیده یکی شارعست و نیست کسی

در این جهان که برین شارعش گذر نبود

نشست خلق همه مختلف بود لیکن

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۳ - مدح سلطان مسعود

 

برترست از گمان ملک مسعود

بادتا جاودان ملک مسعود

کام گردد به بوی نافه مشک

چون بگوید زبان ملک مسعود

تا بر اطراف دین و دولت کرد

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۴ - مدیح عمید ابوالفرج نصر ابن رستم

 

ای اصل سخا و رادی و داد

بخل از تو خراب و جود آباد

ای خواجه عمید نصر رستم

حساد به رنج و ناصحت شاد

چون باز تویی بلند همت

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۶ - در مدح ابونصر فارسی

 

جهان را چرخ زرین چشمه زرین می زند زیور

از آن شد چشمه خورشید همچون بوته زرگر

خزان را داد پنداری فلک ملک بهاری را

که اندر باغ زرین تخت گشت آن زمردین افسر

همان مینا نهاد اطراف گل شد کهربا صورت

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۷ - در مدح امیر ابوالفتح عارض

 

هم شب مست وار و عاشق وار

بودم از روی دوست برخوردار

گه مرا داد شکرش بوسه

گاه سروش مرا گرفت کنار

خوب حالی و خوش نشاطی بود

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۸ - در مدح ابوالفرج نصربن رستم و توصیف نبرد آزمایی او

 

آن ترجمان غیب و نماینده هنر

آن کز گمان خلق مر او را بود خبر

آن زرد چهره که کند روی دوست سرخ

شخصی نه جانور برود همچو جانور

غواص پیشه ای که به دریا فرو شود

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۹ - هم در مدح او

 

آمد فرج ما ز ستم های ستمکار

چون بوالفرج رستم آمد سر احرار

زین پس نرود پیش به ما برستم کس

بر ما نشود هیچ ستمگر به ستم کار

آنکس که ستم کرد بر این شهر ستم دید

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۰ - ستایش خامه

 

چرا باشم از آز خسته جگر

که هستم توانگر بدین شاخ زر

که چون برگرفتمش بارد همی

ز منقار پر قار در و گهر

تن بی قرارش ز اندیشه خشک

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۱ - مدیح سلطان مسعود

 

چون چرخ قادر آمد و چون دهر کامگار

خسرو علاء دولت سلطان روزگار

مسعود پادشاهی کاندر جهان ملک

هست از ملوک گیتی شایسته یادگار

بهرام روز کوشش و ناهید روز بزم

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۲ - مدح ثقة الملک طاهر بن علی

 

ای به قدر از برادران برتر

مر تو را شد برادر تو پدر

مادر تو چو مادر پدرست

پس تو را جده باشد و مادر

زان تو معبود گشته ای آن را

[...]

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۶
sunny dark_mode