گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ای اصل سخا و رادی و داد

بخل از تو خراب و جود آباد

ای خواجه عمید نصر رستم

حساد به رنج و ناصحت شاد

چون باز تویی بلند همت

مردار خورد عدوت چون خاد

خورشید سخای تو برآورد

آن را که به چاه محنت افتاد

رستم نبود به پیش تو مرد

حاتم نبود به پیش تو راد

تو شاد نشسته ای به لوهور

نام تو به سیستان و نوزاد

در قصر شجاعت و سخاوت

از رای رفیع تست بنیاد

شاگرد دل تو گشت دریا

برابر کف تو گشت استاد

گشته است زمانه بنده تو

احرار شدند ز انده آزاد

درویش ز فر تو برآسود

بگذاشت خروش و بانگ و فریاد

از رای تو کس نشد فراموش

گیتی همه هست بر دلت یاد

در خدمت تو فلک میان بست

احسان تو طبع دهر بگشاد

عدل تو ز خلق رنگ برداشت

وز جود تو خلق مال بنهاد

تو خسرو روزگار خویشی

در بند تو حاسد تو فرهاد

فر تو نشانده فتنه از دهر

دولت چو رهی به پیشت استاد

اقبال تو داد داد مظلوم

هرگز ز تو کس ندیده بیداد

چون موم شدم به دست تو نرم

وز بهر عدو به دست فولاد

خورشید بخیل گشت پیشت

تا مادر جود مر تو را زاد

بادات بقا و عز و دولت

وین عید خلیل فرخت زاد

شادی و سلامتی و رادی

با تو همه ساله رایگان باد