گنجور

 
مسعود سعد سلمان

بزرگوار خدایا چنان نمود خرد

که بر دل تو غم و درد را اثر نبود

اجل رسیده یکی شارعست و نیست کسی

در این جهان که برین شارعش گذر نبود

نشست خلق همه مختلف بود لیکن

به بازگشت جز این راه پی سپر نبود

یکی درخت بود عمر آدمی به قیاس

که در جهانش به از نام نیک بر نبود

فناست عاقبت جانور که جان کاهد

به فوت جان که بقا شرط جانور نبود

ز راه خاور خورشید بر نیارد سر

که قصد او به سوی راه باختر نبود

چو خوش بود تن اگر قبضه قضا نشود

چه برخورد دل اگر قدرت قدر نبود

چو بود خواهد خود بودنی یقین دارم

که هیچ فایده از خرم و از حذر نبود

بر آنچه گشت فلک هیچ بیش و کم نشود

بدانچه رفت قلم بهتر و بتر نبود

نیافتیم چو تسلیم هیچ دستآویز

چو کار چرخ همی هیچ معتبر نبود

بنا نهاد خرد بر اگر فرود آید

سزد که تکیه ما هیچ بر اگر نبود

امید را چه شود ناتوان مگر از دست

ز خیر کردش مردم اگر مگر نبود

قضا چو زهر کند کام عیش مردم را

اگر به دست خرد زهر چون شکر نبود

خدای عزوجل را پذیر هر چه کند

لطیفه ایست کز آن خلق را خبر نبود

تو آن بزرگی کاندر جهان نبود چو تو

جهان بود پس ازین و چو تو دگر نبود

نه چون تو هر کس دانش به کار داند بست

بجز تو کس را راز فلک زبر نبود

به زیر هر که بود است تیز تک نشود

به دست هر که بود تیغ کارگر نبود

ز تخم نیک بود بیخ سخت و شاخ بلند

وگر چنین نبود شاخ بارور نبود

نبود کس را چونان پدر که بود تو را

شگفت نیست که کس را چو تو پسر نبود

ز پاکزادگی تست زنده نام پدر

نه پاک زاده بود هر که چون پدر نبود

بدان محل برسی از هنر که هیچ کسی

بدان محل نرسد تا بدان هنر نبود