گنجور

 
مسعود سعد سلمان

آن ترجمان غیب و نماینده هنر

آن کز گمان خلق مر او را بود خبر

آن زرد چهره که کند روی دوست سرخ

شخصی نه جانور برود همچو جانور

غواص پیشه ای که به دریا فرو شود

از قعر بحر تیره به آرد بسی درر

آن شمع برفروخته بر تخته چو سیم

گر دود شمع زیر بود روشنی ز بر

گوینده ای که هست سخنهاش و جانش نیست

پرنده ای که هست پریدنش و نیست پر

مرغان اگر به پای روند به پر پرند

او کار پای و پر بکند هر زمان به سر

او را دو شاخ نکنی پیوسته هر یکی

یک شاخ با قضا و دگر شاخ با قدر

یکی شاخ بر ولی و دگر شاخ بر عدو

زین بر ولی سعادت و آن بر عدو ضرر

زان یافت کلک مرتبت صد هزار تیغ

کو کرد بر بنان عمید اجل گذر

آزاده بوالفرج فرج ما ز هر غمی

نصر بن روستم به وغا رستم دگر

کز بوالفرج رسید جهان را زهر بدی

فتح و فراغت و فرح و نصرت و ظفر

رستم به کارزار یکی دیو خیره کشت

این اند سال کرد به مازندران گذر

پیکار نصر رستم با صد هزار دیو

هر روز تا شبست و ز هر شام تا سحر

آن دیو بد سپید و سیاهند این همه

هست این زمین هند ز مازندران بتر

نصرست نام خواجه فرامرز خوانمش

زیرا که رستم است فرامرز را پدر

آن سایه خدا و عمید خدایگان

کش از خدایگان ظفرست از خدای فر

او خود به مملکت ز عمیدان مملکت

پیداترست از آنکه از انجم بود قمر

آن مهتر خطیر نکو خاطر و ضمیر

هرگز نبوده خواسته را پیش او خطر

از گل سرشت کالبد ما همه خدای

او را ز جاه وجود سرشت و نکو سیر

خورده جهان بسی و نخورده چو او کسی

اندر فنون دانش و هر فضل بهره ور

در خدمت ملوک سپرده تن عزیز

استاده پیش شغل جهاندار چو سپر

ای مهتری که خلق تو خلق پیمبرست

برهان تست فضل و سخایت بود هنر

گر بودی از خدای جهان را پیمبری

بعد از نبی محمد بر خلق بحر و بر

این خلق را پیمبر دیگر تو میبدی

کت هست علم آن و سخن گشت مختصر

هر کوترا سوار به بیند معاینه

روح الامین شناسد و نشناسد از بشر

گویند کاین فریشته آنست کامدی

گه گه به میر مکه ز یزدان کامگر

ایدون بتابد از تو کمال و جمال تو

چونان که نور شمس بتابد ز باختر

ای باغ جود از تو سراسر فروخته

بر تو زمانه باد بقا را گشاده در

دریا اگرچه در یتیم اندرو بود

با کف تو حقیرترست از یکی شمر

آتش ز تف آتش خشمت نهان شدست

حصنی گرفته ز آهن و پولاد و از حجر

ای چشم جود را بصر و عقل را روان

گر عقل را روان بدی و جود را بصر

چونان که کان گوهر در کوه مضمرست

کوهیست در تو حلم و درو فضل تو گهر

نامی ز تو شدند سراسر تبار تو

گرچه به اصل و فضل بزرگند و نامور

آزادگی بگشت به گرد جهان بسی

آخر در اصل دولت تو گشت مستقر

زان پیش کز عدم به وجود آمدی خدای

موجود کرده بود هنر در تو سر به سر

بر زایران تویی به سخا کیس های سیم

بر شاعران تویی به عطا بدرهای زر

بر نظم و نثر و فضل تویی شاعر و سوار

خوش طبع و خوش نوایی و خوش لفظ چون شکر

شاعر نواز و شعرشناسی و شعر خواه

آری چنین بوند بزرگان مشتهر

من مرده زنده گشتم و اکنون شدم جوان

یک ذره گر ز جود تو بر من کند اثر

این روز و روزگار تو بر من خجسته باد

از هم گسسته باد دل دشمن و جگر

سر سبز و دل قوی و تن آباد و شادزی

وانکس که او نه شاد حزین باد و کور و کر

چندانکه هست بر فلک استاره را شمار

تو شاد زی و مدت عمرت همی شمر

 
 
 
عنصری

سروست و بت نگار من آن ماه جانور

ار سرو سنگ دل بود و بت حریر بر

فرخی سیستانی

باری ندانمت که چه خو داری ای پسر

تا نیستی مرا و ترا هیچ درد سر

همچون مه دو هفته برون آیی از وثاق

همچون مه گرفته درون آییم ز در

رغم مرا چو سرکه مکن چون بمن رسی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
عسجدی

اخگر هم آتشست ولیکن نه چون چراغ

سوزن هم آهنست ولیکن نه چون تبر

کلکش چو مرغکیست دو دیده پر آب مشک

وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ وتر

منوچهری

آن سوسن سپید شکفته به باغ در

یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر

پیراهنیست گویی دیبا ز شوشتر

کز نیل ابره استش و از عاج آستر

قطران تبریزی

تا بیشتر زند بدلم عشق نیشتر

باشد مرا بمهر بتان میل بیشتر

اندیشه یکی پسر اندر دلم فتاد

هرگز نیامده ببر من چنو پسر

تا عشق آن پسر بسرم بر نهاد رخ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه