گنجور

 
مسعود سعد سلمان

دلم ز اندوه بی حد همی نیاساید

تنم ز رنج فراوان همی بفرساید

بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم

ز دیدگانم باران غم فرود آید

ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا

ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید

دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست

از آن به خون دل آن را همی بیالاید

که گر ببیند بدخواه روی من باری

به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید

زمانه بد هر جا که فتنه ای باشد

چو نو عروسش در چشم من بیاراید

چو من به مهر دل خویشتن درو بندم

حجاب دور کند فتنه ای پدید آید

فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت

ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید

زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا

به جز که محنت من نزد من همی پاید

لقب نهادم از این روی فضل را محنت

مگر که فضل من از من زمانه برباید

فلک چو شادی می داد مر مرا بشمرد

کنون که می دهدم غم همی نپیماید

چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار

چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید

تن ز بار بلا زان همیشه ترسانست

که گاهگاهی چون عندلیب بسراید

چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن

چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید

که دوستدار من از من گرفت بیزاری

بلی و دشمن بر من همی ببخشاید

اگر ننالم گویند نیست حاجتمند

و گر بنالم گویند ژاژ می خاید

غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل

دری نبندد تا دیگری نبگشاید