گنجور

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۴

 

ز رویت حاصل عشاق حیرانیست حیرانی

از آن زلف و از آن کاکل پریشانی پریشانی

ز بزم عشرت وصلت همه حرمان و نومیدی

ز جام شربت هجرت همه خون دل ارزانی

ندانستم که مه رویان بعهد خود نمیپایند

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۵

 

جدا شد از بر من آن انسی روحانی

شدم اسیر بلای فراق جسمانی

برفت یار و از او ماند حسرتی در دل

من و خیال وی و گفتگوی پنهانی

برفت روشنی چشم و شد جهان تیره

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۶

 

تو های و هوی مستانرا چه دانی

تو شور هی می پرستانرا چه دانی

در آدر بحر عشق ای قطره گم شو

توئی تا قطره عمانرا چه دانی

بگوشت میرسد زان لب حدیثی

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۷

 

جانم اسیر تا کی در خنگ زندگانی

کاش از عدم نکردی آهنگ زندگانی

ای مرگ پردهٔ تن از روی جان برافکن

تا دل زدوده گردد از زنگ زندگانی

بیدوست گر سرآری‌ ای عمر من بفردا

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۸

 

بخرامشی چه شود اگر سوی عاشقان گذری کنی

بنوازشی چه زیان دهد بمنتظران نظری کنی

نه که تشنهٔ شراب توئیم نه که خستهٔ خراب توئیم

چه شود بما نظری کنی سوی خاک ما گذری کنی

ز برای هر که می‌نگرم همه مهری و وفا و کرم

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۹

 

خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی

سزد جمالت اگر هست پرده باز کنی

ز قالب تو زر ده دهی برون آید

درون بوتهٔ اخلاص اگر گداز کنی

بزیر هستی خود تا بکی نهان باشی

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۰

 

اگر خوش است ترا دل چرا طرب نکنی

وگرنه اصل خوشیرا چرا طلب نکنی

اگر شقاوت دوریت بسته دست طلب

سجود قرب چرا باعث طرب نکنی

شراب عشق ز میخانه الست بکش

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۱

 

سوی من ای خجسته خو روی چرا نمیکنی

با همه لطف میکنی با دل ما نمیکنی

با همه کس ز روی مهر همدم و همنشین شوی

دست بدست و روبرو روی بما نمیکنی

با همه دست در کمر از گل و خور شکفته‌تر

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۲

 

گفتم به عشق غارت دل‌ها چه می‌کنی

دستی دراز کرده به یغما چه می‌کنی

چندین هزار خانهٔ دل شد خراب تو

ای خانمان‌خراب به دل‌ها چه می‌کنی

دادی به آب و رنگ بتان آبروی ما

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۳

 

می‌کشی ما را به زاری هرچه خواهی می‌کنی

اختیار ما تو داری هرچه خواهی می‌کنی

با همه سوز درون در ره میان خاک و خون

می‌کشی ما را به خواری هرچه خواهی می‌کنی

بر سر ما صد بلا در هر نفس می‌آوری

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۴

 

دلا بگذر ز دنیا تا ز عقبی عیش جان بینی

در این عالم به چشم دل بهشت جاودان بینی

چه از دنیا گذر کردی و در عقبی نظر کردی

بیا گامی فراتر نه که اسرار نهان بینی

دو منزل را چه طی کردی سمند عقل پی کردی

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۵

 

روی جانان مگر از دیدهٔ جانان بینی

یا مگر ز آینهٔ طلعت خوبان بینی

آن جمالی که فروغش کمر کوه شکست

کی توان از نظر موسی عمران بینی

باجابت نرسد تا تو تو باشی «ارنی»

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۶

 

مرحبا ای نسیم عنبر بوی

خبری از دیار یار بگوی

صبر دیدیم در مقابل شوق

آتش و پنبه بود و سنگ و سبوی

تشنهٔ وصل راست بیم هلاک

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۷

 

مست و بی‌پروا به یغما می‌روی

لوحش الله خوب و زیبا می‌روی

غارت جان‌هاست مقصود دلت

تا به عزم صید دل‌ها می‌روی

می‌روی و همرهت دل‌های ما

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۸

 

خوشا فال آن کو دوچارش شوی

خوشا ‌حال آنکو نگارش شوی

خوش آن بیدلیرا که پرسش کنی

خوش آن بی کسیرا که یارش شوی

خوش آشفته‌ایرا که آئی برش

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۹

 

دورم از خویش مکن هان پشیمان نشوی

نوش من نیش مکن هان پشیمان نشوی

دل ما ریش مکن جور ازین بیش مکن

ای جفا کیش من هان پشیمان نشوی

غیر را یار مکن یار را خوار مکن

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۰

 

روی بنمای ای پری رخسار هی

عقل را دیوانه کن دلدار هی

بلبلانت در ترنم آمدند

جلوه‌ای کن ای گل بیخار هی

دل بجان آمد مرا از هجر تو

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۱

 

ساقیا پیمانهٔ سرشار هی

ای مغنی ناخنی بر تار هی

تارهائی یابم از زنجیر عقل

مطرب دیوانگان بردار هی

میکشد دلرا ز هر سو دلبری

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۲

 

باده خواهم که کشم ز آن لب و غبغب هله هی

بوسه خواهم که زنم مست بر آن لب هله هی

بادهٔ لعل از آن دست بلورین دو سه جام

پرپر خواهم و سرشار و لبالب هله هی

تنگ خواهم که در آغوش کشم آن بر دوش

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۳

 

صبر از دلم برخواست ساقیا بیا هی هی

عشق همچنان برجاست ساقیا بیا هی هی

دین بخویشتن لرزید دل طمع ز جان ببرید

عشق نیست اژدرهاست ساقیا بیا هی هی

هی بر آتشم آبی درد باده با تابی

[...]

فیض کاشانی
 
 
۱
۴۵
۴۶
۴۷
۴۸
۴۹
sunny dark_mode