مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۳
من پای همیکوبم ای جان و جهان دستیای جان و جهان برجه از بهر دل مستی
ای مست مکش محشر بازآی ز شور و شرآن دست بر آن دل نه ای کاش دلی هستی
ترک دل و جان کردم تا بیدل و جان گردمیک دل چه محل دارد صد دلکده بایستی
بنگر به درخت ای جان در رقص […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۴
گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستیای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی
رستن ز جهان شک هرگز نبود اندکخاک کف پای شه کی باشد سردستی
ای طوطی جان پر زن بر خرمن شکر زنبر عمر موفر زن کز بند قفس رستی
ای جان سوی جانان رو در حلقه مردان رودر روضه و بستان رو […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸۳
آمد مه ما مستی دستی فلکا دستیمن نیست شدم باری در هست یکی هستی
از یک قدح و از صد دل مست نمیگرددگر باده اثر کردی در دل تن از او رستی
بار دگر آوردی زان می که سحر خوردیپر میدهیم گر نی این شیشه بنشکستی
بر جام من از مستی سنگی زدی اشکستیاز جز تو گر اشکستی […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸۴
ماییم در این گوشه پنهان شده از مستیای دوست حریفان بین یک جان شده از مستی
از جان و جهان رسته چون پسته دهان بستهدمها زده آهسته زان راز که گفتستی
ماییم در این خلوت غرقه شده در رحمتدستی صنما دستی میزن که از این دستی
عاشق شده بر پستی بر فقر و فرودستیای جمله بلندیها خاک در […]

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
آن روی به نیکویی خورشید جهانستی
وان یار به زیبایی چون حور جنانستی
خونخواره دو چشم او چون در نگرد شاید
گویی که دو جادو را آهنگ به جانستی
گر راز دو زلفینش ایام بدانستی
شوریده شدی عالم خورشید نهان استی
کافر بشدی مؤمن, مؤمن بشدی مرتد
گر راه وصال او بر خلق بیانستی
ور قیصر رومی را زنار رفیقستی
راهش نشدی پنهان عیبش […]
