گنجور

 
مولانا

ماییم در این گوشه پنهان شده از مستی

ای دوست حریفان بین یک جان شده از مستی

از جان و جهان رسته چون پسته دهان بسته

دم‌ها زده آهسته زان راز که گفتستی

ماییم در این خلوت غرقه شده در رحمت

دستی صنما دستی می‌زن که از این دستی

عاشق شده بر پستی بر فقر و فرودستی

ای جمله بلندی‌ها خاک در این پستی

جز خویش نمی‌دیدی در خویش بپیچیدی

شیخا چه ترنجیدی بی‌خویش شو و رستی

بربند در خانه منمای به بیگانه

آن چهره که بگشادی و آن زلف که بربستی

امروز مکن جانا آن شیوه که دی کردی

ما را غلطی دادی از خانه برون جستی

صورت چه که بربودی در سر بر ما بودی

برخاستی از دیده در دلکده بنشستی

شد صافی بی‌دردی عقلی که توش بردی

شد داروی هر خسته آن را که توش خستی

ای دل بر آن ماهی زین گفت چه می‌خواهی

در قعر رو ای ماهی گر دشمن این شستی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode