سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب اول » بخش ۶ - داستان خرّه نماه با بهرام گور
در دست منی دست نیارم بتو برد
دردا که در آب تشنه میباید مرد
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب اول » بخش ۷ - داستان گرگِ خنیاگر دوست با شُبان
أَرَی مَاءً وَ بی عَطَشٌ شَدِیدٌ
وَ لَکِن لَا سَبیلَ إِلی الوُرُودِ
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب اول » بخش ۷ - داستان گرگِ خنیاگر دوست با شُبان
زین نادرهتر کجا بود هرگز حال؟
من تشنه و پیش من روان آب زلال
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب اول » بخش ۱۲ - داستان شگالِ خرسوار
گر دل ز تو اندیشهٔ بهبود کند
جان در سر اندیشهٔ خود زود کند
آنجا که رسید، اگر عنان باز کشد
خود راومر اهزار غم سود کند
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب دوم » داستان غلام بازرگان
بنشست و هزار گونه باد اندرسر
سودایِ هزار کیقباد اندر سر
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب دوم » داستان مرد طامع با نوخرّه
گفتم که به سایهٔ تو خرشید شوم
نه آنک چو عود آیم و چون بید شوم
نومید دلیر باشد و چیرهزبان
ای دوست، چنان مکن که نومید شوم
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب دوم » داستان روباه با بط
آنکس که کند جفتِ خود اندیشهٔ تو
اندیشهٔ هرک هست ، بر طاق نهد
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب دوم » داستان دهقان با پسر خود
تا هرچ ترا باشد و تا هرک تراست
یکسو ننهی، حدیث عشق از تو خطاست
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب سیوم » داستان سه انبازِ راهزن با یکدیگر
این عمرِ گذشته در حساب که نهم ؟
آخر بچهکار بودهام چندین سال ؟
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب چهارم » در دیوِ گاو پای و دانایِ دینی
با بخت گرفتم که بسی بستیزم
از سایهٔ آفتاب چون بگریزم
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب چهارم » داستانِ موش و مار
هر کاو به سلامتست و نانی دارد
وز بهرِ نشستن آشیانی دارد
نه خادمِ کس بود نه مخدومِ کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب چهارم » داستانِ بزورجمهر با خسرو
کای تیره شده آب بجویِ تو ز تو
وز خویِ تو بر نخورده، رویِ تو ز تو
عشّاقِ زمانه را فراغت دادست
رویِ تو ز دیگران و خویِ تو ز تو
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب چهارم » داستانِ بزورجمهر با خسرو
تا از من و او کامِ که گردد حاصل
یا خود که کند زیان کرا دارد سود ؟
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب پنجم » در دادمه و داستان
ای تا به فلک سرِ تو در خود بینی
کرده همه عمر وقف بر خودبینی
خودبین به مثل اگر به سنگی نگرد
چون آینه ناردش مگر خودبینی
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب پنجم » داستان مرد بازرگان با زن خویش
بالله که مبارکست آن کس را روز
کز اوّلِ بامداد رویت بیند
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب ششم » در زیرک وزروی
چندانک نگه میکنم اندر چپ و راست
من مردِ غمت نیم، بدین دل که مراست
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب ششم » داستان زغنِ ماهیخوار با ماهی
چرخ از دهنم نوالهدر خاک افکند
دولت قدحم پیشِ لب آورد و بریخت
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب ششم » داستانِ زن دیبا فروش و کفشگر
خواهی که بیازمائی این دوست مرا
جان خواستن تو بین و جان دادنِ من
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب ششم » داستانِ خنیاگر با داماد
فرقست میانِ سوز کز جان خیزد
با آنک بریسمانش بر خود بندی
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هفتم » داستانِ دیوانه با خسرو
یا پای رسانَدَم به مقصود و مراد
یا سر بنهم همچو دل از دست آنجا