ملکزاده گفت : شنیدم که وقتی گرگی در بیشهای وطن داشت. روزی در حوالی شکارگاهی که حوالتگاه رزق او بود، بسیار بگشت و از هر سو کمند طلب میانداخت، تا باشد که صیدی در کمند افکنَد، میسّر نگشت و آن روز، شُبانی به نزدیک موطن او گوسفند گله میچرانید. گرگ از دور نظاره میکرد؛ چنانکه گرگ گلوی گوسفند گیرد، غصّهٔ حمایت شبان، گلوی گرگ گرفته بود و از گله بجز گَرد نصیب دیدهٔ خود نمییافت. دندان نیاز میافشرد و میگفت:
أَرَی مَاءً وَ بی عَطَشٌ شَدِیدٌ
وَ لَکِن لَا سَبیلَ إِلی الوُرُودِ
زین نادرهتر کجا بود هرگز حال؟
من تشنه و پیش من روان آب زلال
شبانگاه که شُبان گله را از دشت سوی خانه راند، بزغاله باز پس ماند. گرگ را چشم بر بزغاله افتاد، پنداشت که غزالهٔ مرغزارِ گردون بر فتراک مقصود خویش بست، آهنگ گرفتن او کرد. بزغاله چون خود را در انیاب نوایب اسیر یافت، دانست که وجه خلاص جز به لطف احتیال نتوان اندیشید. در حال گرگ را به قدم تجاسر استقبال کرد و مُکرَها لَاَبطَلاً در پیش رفت و گفت: «مرا شبان به نزدیک تو فرستاد و میگوید که امروز از تو به ما هیچ رنجی نرسید و از گلهٔ ما عادت گرگربایی خود به جای بگذاشتی. اینک ثمرهٔ آن نیکوسیرتی و نیکسگالی و آزرمی که ما را داشتی، مرا «کَلَحمٍ عَلَی وَضَمٍ مهیّا و مهنّا» پیش چشم مراد تو نهاد و فرمود که من ساز غنا برکشم و سماعی خوش آغاز نهم تا ترا از هزّت و نشاط آن به وقت خوردن من غذایی که به کار بری، ذوق را موافقتر آید و طبع را بهتر سازد.» گرگ، در جوالِ عشوهٔ بزغاله رفت و کفتاروار بستهٔ گفتار او شد؛ فرمود که چنان کند. بزغاله در پردهٔ درد واقعه و سوز حادثه نالهٔ سینه را آهنگ چنان بلند کرد که صدای آن از کوهسار به گوش شبان افتاد؛ چوبدستی محکم برگرفت، چون باد به سر گرگ دوید و آتش در خرمن تمنّای او زد. گرگ از آن جایگه به گوشهای گریخت وخائباً خاسراً سر بر زانوی تفکّر نهاد که «این چه امهال جاهلانه و اهمال کاهلانه بود که من ورزیدم!
نای و چنگی که گربگان دارند
موش را خود به رقص نگذارند
من چرا بگذاشتم که بزغاله مرا بز گیرد؟! تا به دمدمهٔ چنین لافی و افسونِ چنین گزافی، عنانِ نهمت از دست من فروگرفت و دیو عزیمت مرا در شیشه کرد. پدر من چون طعمهای بیافتی و به لُهنهٔ فراز رسیدی، او را مطربان خوشزخمه و مغنّیان غزلسرای از کجا بودندی؟ که پیش او الحان خوش سرالیدندی و بر سر خوان، غزلهای خسروانه زدندی!؟»
وَ عَاجِزُ الرَّایِ مِضیَاعٌ لِفُرصَتِهِ
حَتّی إِذَا فَاتَ أَمرٌ عاتَبَ القَدَرا
این افسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دست از آیینِ اسلاف بازداشتن صفتی است ذمیم و عاقبتِ آن وخیم و ملک موروث را سیاستی است که ملک مکتسب را نیست. چه آنکه پادشاهی به عون بازوی اکتساب گیرد و آب نهال مُلک از چشمهٔ شمشیر دهد، ناچار موارد و مصادر آن کار شناخته باشد و مقتضیات حال و مآل دانسته، پس در بستن و گشادن و گرفتن و دادن و برداشتن و نهادن راتق و فاتق کار همو شاید، امّا آنکه بیمعانات طلب و مقاسات تعب مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ وَ لا یَکتَسِبُ به پادشاهی رسد و ساخته و پرداختهٔ دیگران در دامن مراد او افکنند و مفاتیح امور دولت ناگاه در آستین تدبیر او نهند، اگر از رسوم و حدود گذشتگان بگذرد و از جادهٔ محدود ایشان به خطوهٔ تخطّی کند، خللها به مبانیِ ملک و دولت راه یابد و از قلتِ مبالاتِ او در آن تغافل و توانی کثرتِ خرابی در اساس مملکت لازم آید.
وَ ما لِعِضَادَاتِ العُرُوشِ بَقِیّهٌ
اِذَا استُلَّ مِن تَحتِ العُرُوشِ الدَّعائِمُ
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.