گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

همسایه آفتاب ماه است

همسایه آدمی اله است

در جان و تن تو آب حیوان

چون مردم دیده در سیاه است

در ملک وجود غیر حق نیست

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

وحدت چو احد نمود واحد

مشهود چو بودعین شاهد

چون لیس کمثله شنیدی

یعنی که نبود ذات زائد

ذرات به آفتاب پیدا است

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

بذات آنکه ما را جسم و جان داد

برای حمد خود گفتن زبان داد

بذات آنکه عقل و علم و ادراک

دل وجان را خدای غیب دانداد

بذات آنکه از غیب هویت

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

از جیب عدم وجود سر زد

جان را غم دوست بر جگر زد

خورشید رخش نمود روشن

ز آن شعله که ماه در سحر زد

هر چیز که بود زد اناالحق

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

آن جام جهان جهان نماید

خورشید صفت عیان نماید

از غایت شدت ظهور او

از دیده ما نهان نماید

دیدم بهزار صورتش من

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

عنقای دلم بنوک منقار

بال و پر خویش کرده طیار

از قاف وجود کرد پرواز

آمد ز هوا بسوی منقار

شمس و قمر است هر دو بالش

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

آن ماه در آمد از درم دوش

از زلف دو حلقه کرده درگوش

گفتا که نمیکنم سلامت

اما چو تو کرده ای فراموش

این گفت و نقاب را برانداخت

[...]

کوهی