گنجور

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

هر کاو سر تو دارد پروای سر ندارد

مست تو تا قیامت از خود خبر ندارد

هر عاشقی که جانش بویت شنیده باشد

سر بی نسیم زلفت از خاک برندارد

تر دامن است هر کاو لافی زند ز عشقت

[...]

همام تبریزی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۸

 

عیب دلم کند آن کز دل خبر ندارد

یا درد دل نداند یا دل مگر ندارد

پنهان شدی پری را از حسن و ناز نبود

با آفتاب رویت تاب نظر ندارد

در لاله زار عالم یکدل نمیتوان یافت

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۹

 

عاشق چو مرغ بسمل پروای سر ندارد

در خون خویش رقصد وز سر خبر ندارد

بنگر بدان غزالی کز ما رمد بشوخی

نبود کسی که از وی خون در جگر ندارد

ناصح مرا بکشتی از دردسر چه حاصل

[...]

اهلی شیرازی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

آب حیات حسنت گل برگ تر ندارد

طعم دهان تنگت تنگ شکر ندارد

ای دیده، تیز منگر در روی نازک او

کز غایت لطافت تاب نظر ندارد

در هر گذر که باشی، نتوان گذشتن از تو

[...]

هلالی جغتایی
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱

 

با آنکه هیچ دربار غیر از خطر ندارد

عاشق چو شیشه می پروای سر ندارد

تا نغمه ای نباشد نتوان ز هوش رفتن

مسکین مسافری کو ساز سفر ندارد

دل را خراب دارم تا بستگی نه بیند

[...]

کلیم
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴

 

گفتم مگر ز رویت زاهد خبر ندارد

گفتا که تاب خورشید هر بی بصر ندارد

گفتم بکوی عشقت پایم بگل فرو شد

گفتا که کوچه عشق راهی بدر ندارد

گفتم سرای دل را ره کو و در کدام است

[...]

فیض کاشانی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۱

 

دل با غبار هستی ربط آنقدر ندارد

بار نفس دو دم بیش آیینه برندارد

فرصت به دوش عبرت بسته است محمل ‌رنگ

کس زین بهار حیرت برگل نظر ندارد

محو جمال او را دادند همچو یاقوت

[...]

بیدل دهلوی
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

 

طفل است یار و چشمش با ما نظر ندارد

تا باده خام باشد با کس اثر ندارد

عمری است درد عشقش بیگانه گشته از ما

آن آشنای دیرین از ما خبر ندارد

تلخ است صبر لیکن نفعش به از زیان است

[...]

سعیدا
 
 
sunny dark_mode