جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۰۶
دارم غم نهانی و پیدا نمیکنم
با کس حکایت دل شیدا نمیکنم
دی ماه را به روی تو تشبیه کردهام
و امروز سر ز شرم به بالا نمیکنم
آخر تو بازده به کرَم جانِ زار من
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۰۸
ما سر بر آستانهٔ دلبر نهادهایم
جایی که پای دوست بود سر نهادهایم
دل برگرفتهایم ز شادی روزگار
یکبارگی و بر غم دلبر نهادهایم
ما را به ناامیدی ازین در مران که ما
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۲۲
ای چشم نیم مست تو خمّار عاشقان
زلف دراز دست تو عطّار عاشقان
از خون عاشقان سر کویت شکفته است
خیز و بکن تفرّج گلزار عاشقان
بی روی دوست نعمت دنیا و آخرت
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۵۲
ای یار! دوش همدم و یار که بودهای؟
لبها گزیده شب به کنار که بودهای؟
آشفته موی زلف به دست که دادهای؟
سر پُرخمار دفع خمار که بودهای؟
با چشم نیممست کجا مست خفتهای؟
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۵۳
جانا! تو سوز و درد دل ما ندیدهای
از ما سؤال کن که تو اینها ندیدهای
بر های های گرم و دم سرد ما مخند
طفلی و گرم و سرد جهان را ندیدهای
از سرّ عشق بیخبری، عیب ما مکن
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۵۶
ما کرده ایم نامه هستی خویش طی
وآنگه نهاده بر سر بازار عشق پی
تو آفتاب حسنی و عشّاق ذرّه وار
سرگشته در جهان به هوای تو تا به کی ؟
برقع ز ماه چهره برانداز یک نفس
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۶۵
من صورتی چنین نشنیدم به دلبری
یا رب چه گویمت که چه پاکیزه منظری
سایه ز ما دریغ مدار، ای که می کند
در باغ حسن قدّ بلندت صنوبری
قدّ ترا چو سرو چمن دید سجده کرد
[...]