صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
سوگند خوردهایم بموی تو بارها
تا بگذریم در غمت از اختیارها
گفتم که دل بزلف تو گیرد مگر قرار
زان بیخبر که داده بیاد او قرارها
داند کسی که روزش از آن طره گشته شام
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
دانم که زلف از چه خم اندر خم اوفتد
تا صید دل به بند غمت محکم اوفتد
جز آن دهان که در سخن آید به آشکار
بیرون ز قطره هیچ ندیدم یم اوفتد
چه جای کشته بر تو کند خون دل حلال
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
دو چشم مست تو برشان یکدگر گوهند
که رهزن دل و دین از اشاره و نگهند
کمان کشیده بدل بستی ار که ره چه عجب
که ابروان تو هر یک حریف صد سپهند
مگیر خورده خدارا بعقل و دانش من
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴
غرقیم در محیط غم ای کشتی نجات
ما را بکش ز ورطه حیرت بساحلات
از جرم اوفتاده نپرسد که مدد
آنکس که قادر است بتبدیل سیئآت
افعال بد زماست تو دانی و ما و لیک
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۳
حق داشت پیش از آنکه بود جسم و جوهری
از عشق خویش در صدف ذات گوهری
میباخت با جمال خود اما نهفته عشق
پس خواست بر نمایش خود پاک پیکری
تا حسن خود در آینه خویش بنگرد
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳
در شهر ما بتی است که بر جان بود امیر
چالاک و چست و چابک و عیار و شیرگیر
در شاهدی یگانه و در دلبری دلیر
هر جا دلیست در خم زلفش بود اسیر
نبود بجز در آینه حسن ورانظیر
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۵
تا شد دلم شکسته آن زلف عنبرین
برداشتم درست دل از عقل و جان و دین
سودا بد آنچه در سر شوریده شد مکین
در هر کجا ز حلقه دیوانگان بر این
افسانه گشت قصه حال من غمین
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۱۶
گر هیچ جامه مرد ندارد بروزگار
بهتر ز جامه که در او هیچ مرد نیست
صفی علیشاه » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۱
خداوند ذوالجلال روانبخش ذوالکرم
بر آرنده حدوث بر آزنده قدم
منزه ز چون و چند مقدس ز کیف و کم
نه در بود او زوال نه در داد او ستم
کند هست هر چه را بهستی است مستحق
[...]