گنجور

 
صفی علیشاه

تا شد دلم شکسته آن زلف عنبرین

برداشتم درست دل از عقل و جان و دین

سودا بد آنچه در سر شوریده شد مکین

در هر کجا ز حلقه دیوانگان بر این

افسانه گشت قصه حال من غمین

گمگشته مراست که او را دل است نام

بودش همیشه در شکن طره مقام

روزی اسیر سلسله گشت و هین مدام

میجویمش ز نام کجا در هزار دام

میپرسمش ز حال کجا در هزار چین

دارد هزار گوشه در آن طره دل درنگ

زین کرده سخت بر من دیوانه کار تنگ

از چار سو برگردانم افکنده پا لهنگ

گاهی کشد برومم و گاهی کشد بزنگ

گاه افکند بهندم و گاه آورد بچین

هر تار موی خم بخمش راست صد شکن

در هر شکن اسیر دل و دین دو صد چو من

در وی گرفته هر دل آواره وطن

فرزانه ساحریست همه رنگ و مکرو فن

پیچیده اژدریست همه شید و کید و کین

اندیشه را عبور نه زانموی مدلهم

تا چون نهد زبیم براه غمش قدم

هر جا فتد چو مرغ معلق بدام غم

گویا مستر است در او خام خم بخم

مانا مکرر است در اودام چین بچین

گفتم برم پناه از این غم بعاقله

او هم چو بنده بودگرفتار سلسله

صبر و قرار و حسن و هش و عقل و حوصله

بودند جمله با دل دیوانه یکدله

یعنی در آن دو طره عقل آزمارهین

دوشم که بود خاطر از آن موی مشک فر

مجنون صفت بوادی اندوه در بدر

ناگه بجان فتاد مرا آتشی دگر

یکباره زد بهستی موهوم من شرر

پرداختم وجود ز غوغای آن و این

کردم تهی ز زارغ و زغن آشیانه را

پرداختم تمام ز هستی میانه را

خالی نمودم از خود و اغیار خانه را

دیدم ببزم جمع نگار یگانه را

کافکنده پرده بر طرف از روی نازنین

چشمش ز شب نشینی بسیار نیم خواب

جعدش بدلربائی عشاق نیم تاب

بنهفته در دو لعل لبش صد قرابه ناب

بد محتجب ز پرتو رخسارش آفتاب

زان رخ شدم حقیقت حق‌‌البقین یقین

لعلش که بود از خم اسرار باده نوش

یکباره برد ازمن سرمست عقل و هوش

ز افسانه وجود چو یکجا شدم خموش

بود آنچه می‌رسید در آنحالتم بگوش

تمجید پیر عشق از آن لعل گوهرین

ایدل گرت هواست که در عالم نیاز

گردد بنفس عارجه معراجت این نماز

همت طلب نخست ز مردان پاکباز

تکبیر پس بگوی وز هستی کن احتراز

یعنی چهار بار دل از شش جهه گزین

کردی چو قصد وروی نمودی بحق زجان

کونین را بپشت سر انداز آن زمان

سر حضور نیست گرت باور ای جوان

در ضمن گفتگو کنم آن راز را بیان

هشدار تا دلت شود از نور حق مبین

اول شناس نقطه بارا توای حکیم

هم فرض دان و لای را در دل ایسلیم

بسم‌الله است آیه آن نقطه عظیم

پس گو بنام دوست تو رحمن والرحیم

یعنی بعام و خاص بودر رحمتش قرین

محمود مطلق است چون آن سید مجید

حمدش فتاده فرض بهر عبدی از عبید

این حمد قفل رحمت حقل را بود کلید

توفیق حمد پس طلب از حامد حمید

آنگاه زن مدام دم از رب عالمین

چون سابق است بر غضبش رحمت ایفلان

تکرار کرده رحمت خود را ببندگان

آنجا بشرط مغفرت اینجا به شرط جان

رحمن الرحیم باین قصد پس بخوان

تا در دوکون بر تو شود رحمتش معین

گر داری اعتقاد به عدل حق ای جواد

بر موقف حساب ترا باید اعتقاد

کآنجا براستی کند اظهار عدل و داد

تعدیل کفر و دین شود اندر صف معاد

پس مال کس بگوی بر اثبات بوم دین

سرّ حضور پیش تراگفتم ای ولی

دل کردمت ز جلوه معبود صیقلی

آن نکته را تمام کنم بر تو من جلی

تا رو کند بجانت ظهور سینجلی

خواند حقت براه عبادت ز مخلصین

این بندگان مقام حضور است ای فقیر

وان جذبه تو چیست تو لا بعون پیر

ایاک نعبد است پس از آن فعل مستجیر

مقصود از این سلوک بود جذبه مجیر

جز جذبه نیست زین عمل آمال مؤمنین

اندر سلوک و فعل چو ای سالک شهود

باقی ترا هنوز بود هستی از وجود

پس در عمل تو طالب این جذبه باش زود

یعنی بجوی یاری از آن پادشاه جود

تا از خودی بجذبه شوی خالص و امین

ظاهر شدت چو سر عبادت بدین نمط

روکن کنون بدرگه معبود بی غلط

کاین رهنما ماست زهی جاذب فقط

دادی بقسم حصر چو بر بندگیش خط

از صدق دل بگوی پس ایاک نستعین

دل در حضور پیر چو بر کندی از دو کون

زینسان شدی تمام مجرد زکون و لون

شد دیده‌ات زهر چه بجز دوست لایرون

یعنی ترا پرستم و خواهم ترا بعون

یعنی ترا ستایم و جویم ترا معین

خواهی اگر ز سر صراطت کنم علیم

مرد حق است معنی آن راه مستقیم

در اِهدنا نابجوی تو زان یار ای حکیم

پس نه قدم به همت هادی بدون بیم

در راه تا شوی تو ز اصحاب راستین

وان نعمتی که کرده حق اتمام در الست

راه ولای سید ما نعمه‌الله است

بردار دل ز دوستی غیر هرچه هست

بنشین بخوان نعمتش ای مرد حق‌پرست

تا در صراط راست شوی ز اهل‌الذین

راز دگر نیوش گرت گوش دل بجاست

از سر غیر ضال که آن نکته رضاست

یعنی رضای حق ز تو در مسلک رضاست

پس این صراط راست که گفتم تراکجاست

جاریست از هدایت مولای هشتیمن

دارد بحق براستی این راه اتصال

باقی دگر تمام بود غفلت و ضلال

آن کو براه راست نزد گام لامجال

گمراه و غافلست تو خوانش مضل و ضال

پس دلبری نمای ز مغضوب و ضالین

ای طالب طریق هدایت بلا کلام

جویای اولیا نشود نطفه حرام

داری تو چون بجستن راه حق اهتمام

بیشک ز شیر پاک دلت دیده انفطام

میکن به مادر و پدر خویش آفرین

شکر خدا که بنده پیران رهبرم

در ملک فقر صاحب اکلیل و افسرم

در آستان پیر مغان خاک شد سرم

روشندل از تجلی انوار حیدرم

و اعجاز موسویست هزارم در آستین

سری که از کلیم حقش داشت مکتتم

و آندم که بر مسیح نزد زان صریح دم

وان یم نداد هیچ کس نیم قطره نم

از ما نداشت پیر طریقت دریغ هم

ای مرحبا بغیریت آن غیرت آفرین

ای جان جان عشق که جان جهان ز تست

در جسم ما ز عشق تو گر هست جان ز تست

صورت ز ما و معنی روح روان ز تست

گفتم غلط چه باز که این از من آن ز تست

بادم زبان بریده هم آن از تو و هم این

من کیستم که دم زنم از نیست یا که هست

معدوم محض ای ز تو عالی هر آنچه پست

الطاف خسروانه محمودی تو هست

کز ما فتادگان مذلت گرفته دست.

تا نگذرم ز قصه چاروق و پوستین

هیچیم ما و هیچتر از هیچ در بسیچ

آید چه ای کریم از این مشت هیچ هیچ

با آنکه تو بتوست ز ما جرم پیچ پیچ

بر جرممان مگیر و بر افعالمان مپیچ

یعنی مردان ز درگه احسانمان چنین

بی علتی ز فقر چو دادی تو نعمتی

از ما مگیر داده خود را بعلتی

جزجرم گرچه هیچ نکردیم خدمتی

گر ما مقصریم تو دریای رحمتی

اغفرلنا بفضلک یا‌رب آمین

از ما مجو حساب که سرمایه گشت چون

ما را بس خجلت بسیار خود کنون

داریم گر نه سود زیانستمان فزون

تا چون کند عطای تو ای شاه ذوفنون

با جان بندگان زیانکار مستکین