گنجور

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » زهره و منوچهر » بخش ۳

 

آن لبِ لعلِ تو هم اندر نهفت

وصفِ ترا با من این گونه گفت

ایرج میرزا
 

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۲۶ - نکته

 

طبع من این نکته چه پاکیزه گفت

سهل بُوَد خوردن افسوس مفت

ایرج میرزا
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۱ - جو یک مثقالی

 

زآن جو و آن حقه و راز شگفت

شاه سرانگشت به دندان گرفت

ملک‌الشعرا بهار
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۰ - پادشاه رعیت نواز

 

ماند از آن واقعه بس در شگفت

بر دهن انگشت تحیر گرفت

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۷ - اشتر و گله

 

آن گله‌دان را بد از عجز خفت

وز پس در با گلهٔ خام گفت

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۷ - اشتر و گله

 

یافت شتر بر گله دان دست مفت

وان گله را بر سر آذوقه خفت

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲۵ - کیفیت صلحیهٔ اصفهان

 

بودم از این اسم بسی در شگفت

کش به چه منظور توانم گرفت

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۴۱ - خودبینی

 

اسب گذر کرد و سوار از شگفت

دامن آن مرد چو گردی گرفت

صغیر اصفهانی
 

پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۲۵ - بلبل و مور

 

شب همه شب بر سر آنشاخه خفت

هر سحرش چشم بدت دور گفت

پروین اعتصامی
 

پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۷۵ - زاهد خودبین

 

صبحدمی، روی ز مردم نهفت

هر در طاعت که توان سفت، سفت

پروین اعتصامی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode