×
ایرج میرزا » مثنویها » زهره و منوچهر » بخش ۳
آن لبِ لعلِ تو هم اندر نهفت
وصفِ ترا با من این گونه گفت
ملکالشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۱ - جو یک مثقالی
زآن جو و آن حقه و راز شگفت
شاه سرانگشت به دندان گرفت
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۰ - پادشاه رعیت نواز
ماند از آن واقعه بس در شگفت
بر دهن انگشت تحیر گرفت
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۷ - اشتر و گله
آن گلهدان را بد از عجز خفت
وز پس در با گلهٔ خام گفت
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۷ - اشتر و گله
یافت شتر بر گله دان دست مفت
وان گله را بر سر آذوقه خفت
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲۵ - کیفیت صلحیهٔ اصفهان
بودم از این اسم بسی در شگفت
کش به چه منظور توانم گرفت
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۴۱ - خودبینی
اسب گذر کرد و سوار از شگفت
دامن آن مرد چو گردی گرفت
پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۲۵ - بلبل و مور
شب همه شب بر سر آنشاخه خفت
هر سحرش چشم بدت دور گفت
پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۷۵ - زاهد خودبین
صبحدمی، روی ز مردم نهفت
هر در طاعت که توان سفت، سفت