گنجور

 
صغیر اصفهانی

اسب سواری لب آبی رسید

مرکبش از پویه بماند و رمید

زجر همی کردش و همت گماشت

اسب بجا مانده و سودی نداشت

صاف ضمیری که بدش جان پاک

آب بیالود به یک مشت خاک

اسب گذر کرد و سوار از شگفت

دامن آن مرد چو گردی گرفت

گفت که این پرده چه اسرار داشت

مرد چنین بهر وی اظهار داشت

گفت که اسب تو در این آب دید

عکس خود و از تو عنان در کشید

نخوت خود بینیش از راه برد

پای پی سرکشی اینسان فشرد

حیلتی از بهر وی انگیختم

عکس ورا خاک به سر ریختم

آب شد آلوده بخاک و دگر

عکس نشد در نظرش جلوه‌گر

در ره خود مانع و حایل نیافت

رست از آن دام برفتن شتافت

راستی اندر ره رهرو خطر

نیست ز خود بینی و نخوت بتر

طالب حق صاحب تمکین شود

هرکه ز خود رست خدابین شود

کار بتوفیق بر آید صغیر

دامن بخشندهٔ توفیق گیر