گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

بی تو مرا خانه جز گوشه ویرانه نیست

خانه چه کار آیدم یار چو همخانه نیست

مرغ هوای تو را دانه درد است قوت

حوصله مور را قوت این دانه نیست

گرچه ز شعله کشد خنجر بیداد شمع

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵

 

جان تن فرسوده را با غم هجران گذاشت

طاقت صحبت نداشت خانه به مهمان گذاشت

تیر تو آمد فرو سینه بسی تنگ بود

دل به عدم رو نهاد جان به پیکان گذاشت

کعبه روی را کشید جذبه خاک درت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷

 

تیر تو افتاد دور جان من افگار کرد

بر هدف آمد ولی بر دل من کار کرد

پیش رخت وقت گل لاله شکفتن نخواست

سینه زد از شوق چاک داغ خود اظهار کرد

ابر چمن را ز گل روی تو آمد به یاد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۴

 

پیر شدیم و به دل داغ جوانان هنوز

ماند تن از کار و جان طالب جانان هنوز

رسته دندان گشاد رخنه حرمان و من

کام طلب از لب تنگ دهانان هنوز

تن شده مویی و مو گشته سفید و دلم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۲

 

چند فروزم چراغ از علم آه خویش

بزم مرا ده فروغ از رخ چون ماه خویش

بیرهی از حد گذشت تیغ سیاست بکش

درد سر عاشقان دور کن از راه خویش

هر که به میم دهانت چشم گشاید چو «هی »

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۲

 

ای سر عقل از خطت بر خط فرمان عشق

گوی دل از طره ات در خم چوگان عشق

منشی هجران نوشت بهر هلاکم نشان

مهر زد از داغ دل صاحب دیوان عشق

رفت به هر وادیی از مژه ام سیل خون

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۹

 

چند ز آشوب می فتنه برانگیختن

مست برون تاختن و خون کسان ریختن

خون مرا ریختی دست من و دامنت

گر نه به فتراک خویش خواهیم آویختن

قاعده عشق چیست شرط محبت کدام

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۳

 

ای به رخت هر نفس مهر دل ما فزون

وجهک «شمس الضحی » نحن له عابدون

ابرو و قد خوشت صورت «نون والقلم »

نقش خط دلکشت معنی «ما یسطرون »

خامه ابداع را چون الف قامتت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۲

 

جلوه آن شوخ و جولان سمند او ببین

هر طرف آزاده ای سر در کمند او ببین

فتنه را خواهی پی تاراج عقل و دین سوار

کرده جا بر پشت زین سرو بلند او ببین

بس که خون گریم به راهش چون مه نو در شفق

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۱

 

پرده ز رخ برفکن جامه جان چاک کن

طرفه کله برشکن تاج سران خاک کن

خار و خس کوی دوست به ز گل است ای رفیق

نخل سر خاک من زان خس و خاشاک کن

در خور صید تو نیست این تن چون موی من

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۶

 

میوه باغ بهشت بلکه ازان نیز به

سیب زنخدان توست متعناالله به

خرقه پشمین چو به عاشق غمدیده را

کرده ام از غم به بر خرقه پشمین چو به

شد دل خلقی اسیر چند نهی گرد رخ

[...]

جامی
 
 
sunny dark_mode