گنجور

 
جامی

چند ز آشوب می فتنه برانگیختن

مست برون تاختن و خون کسان ریختن

خون مرا ریختی دست من و دامنت

گر نه به فتراک خویش خواهیم آویختن

قاعده عشق چیست شرط محبت کدام

از همه بگریختن با غمت آمیختن

از تو برانگیختن رخش وز باد صبا

بر سر اهل وفا گرد بلا بیختن

جامی ازان قید زلف جست رهایی ولی

قوت مجنون نبود سلسله بگسیختن