مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵۶
نه آتشهای ما را ترجمانینه اسرار دل ما را زبانی
برهنه شد ز صد پرده دل و عشقنشسته دو به دو جانی و جانی
میان هر دو گر جبریل آیدنباشد ز آتشش یک دم امانی
به هر لحظه وصال اندر وصالیبه هر سویی عیان اندر عیانی
ببینی تو چه سلطانان معنیبه گوشه بامشان چون پاسبانی
سرشته وصل یزدان کوه طور […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶۸
خبر واده کز این دنیای فانیبه تلخی میروی یا شادمانی
عجب یارا ز اصحاب شمالیعجب ز اصحاب ایمان و امانی
عجب همراز نفس سگ پرستیعجب همراه شیر راه دانی
عجب در آخرین بازی شدی ماتعجب بردی اگر بردی تو جانی
بسی کژباز کاندر آخر کارببرد از اتفاق آسمانی
بود رویت به قبله اندر آن گورگر اهل قبله بودی در نهانی
ازیرا […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶۹
برفتیم ای عقیق لامکانیز شهر تو تو باید که بمانی
سفر کردیم چون استارگان ماز تو هم سوی تو که آسمانی
یکی صورت رود دیگر بیایدبه مهمانخانهات زیرا که جانی
که مهمانان مثال چار فصلندتو اصل فصلهایی که جهانی
خیال خوب تو در سینه بردیمشفق از آفتاب آمد نشانی
به پیشت ماند دل با ما نیامددل از تو کی رود […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۱
مرا هر لحظه قربان است جانیتو را هر لحظه در بنده گمانی
دو چشم تو بیان حال من بسکه روشنتر از این نبود بیانی
جهان چون نی هزاران ناله داردکه یک نی دید از شکرستانی
از آن شکرستان دیدم نشانهاندیدم از تو شیرینتر نشانی
مثال عشق پیدایی و پنهانندیدم همچو تو پیدا نهانی
جهان جویای توست و جای آن هستمثل […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۲
مگیر ای ساقی از مستان کرانیکه کم یابی گرانی بیگرانی
بیا ای سرو گلرخ سوی گلشنکه به از سرو نبود سایه بانی
چو نور از ناودان چشم ریزدیقین بیبام نبود ناودانی
عجب آن بام بالای چه خانهستمبارک جا مبارک خاندانی
که را بود این گمان که بازیابیمنشانی زین چنین فتنه نشانی
دلی که چون شفق غرقاب خون بودپر از خورشید […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۳
ز مهجوران نمیجویی نشانیکجا رفت آن وفا و مهربانی
در این خشکی هجران ماهیانندبیا ای آب بحر زندگانی
برون آب ماهی چند ماندچه گویم من نمیدانم تو دانی
کی باشم من که مانم یا نمانمتو را خواهم که در عالم بمانی
هزاران جان ما و بهتر از مافدای تو که جان جان جانی
مرا گویی خمش نی توبه کردیکه بگذاری […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۴
برون کن سر که جان سرخوشانیفروکن سر ز بام بینشانی
به هر دم رخت مشتاقان خود رابدان سو کش که بس خوش میکشانی
که عاشق همچو سیل و تو چو بحریکه عاشق چون قراضهست و تو کانی
سقطهای چو شکر باز میگویکه تو از لعلها در میفشانی
زهی آرامگاه جمله جانهاعجب افتاد حسن و مهربانی
ز خوبی روی مه را […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۵
مرا هر لحظه منزل آسمانیتو را هر دم خیالی و گمانی
تو گویی کو طمع کردهست در منجهانی زین خیال اندر زیانی
بر آن چشم دروغت طمع کردمکه چون دوزخ نمودستت جنانی
بر آن عقل خسیست طمع کردمکه جان دادی برای خاکدانی
چه نور افزاید از برق آفتابیچه بربندد ز ویرانی جهانی
ز یک قطره چه خواهد خورد بحریز یک […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۹
مگر تو یوسفان را دلستانیمگر تو رشک ماه آسمانی
مها از بس عزیزی و لطیفیغریب این جهان و آن جهانی
روانهایی که روز تو شنیدندبه طمع تو گرفته شب گرانی
ز شب رفتن ز چالاکی چه آیدچو ذوالعرشت کند می پاسبانی
منم آن کز دم عیسی بمردممرا کشتهست آب زندگانی
چنین مرگی که مردم زنده گردمگرت بینم ایا فخر الزمانی
دلم […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲۱
نه آتشهای ما را ترجمانینه اسرار دل ما را زبانی
نه محرم درد ما را هیچ آهینه همدم آه ما را هیچ جانی
نه آن گوهر که از دریا برآمدنه آن دریا که آرامد زمانی
نه آن معنی که زاید هیچ حرفینه آن حرفی که آید در بیانی
معانی را زبان چون ناودان استکجا دریا رود در ناودانی
جهان جان […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲۲
به کوی دل فرورفتم زمانیهمیجستم ز حال دل نشانی
که تا چون است احوال دل منکه از وی در فغان دیدم جهانی
ز گفتار حکیمان بازجستمبه هر وادی و شهری داستانی
همه از دست دل فریاد کردندفتادم زین حدیث اندر گمانی
ز عقل خود سفر کردم سوی دلندیدم هیچ خالی زو مکانی
میان عارف و معروف این دلهمیگردد به سان […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸۷
اتیالنیروز مسرورالجنانیحاکی لطفه لطفالجنان
بهار از پردهٔ غم جست بیرونبه کف بر، جامهای شادمانی
سقوا من نهره روضالامالیخذوا من خمره کاسالامانی
هوا شد معتدل، هنگام آنستکه می سوری خوری و کام رانی
فللاشجار اصناف المعالیوللانوار انواعالمعانی
درین دفتر بسی رمزست موزونچه باشد گر تو زین رمزی بدانی؟
لئن ضیعت عمرا قبل هذاتدارک ما مضی فیذاالزمان
مران از گوش صوت ارغنونمده از دست […]

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۷
هزاران جان سزد در هر زمانینثار روی چون تو دلستانی
توان کردن هزاران جان به یک دمفدای روی تو چه جای جانی
نثار تو کنم منت پذیرماگر جانم بود هر دم جهانی
بجز عشقت ندارم کیش و دینیبجز کویت ندارم خان و مانی
نیارم داد شرح ذوق عشقتاگر هر موی من گردد زبانی
اگر هر دو جهان بر من بشورندز […]

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۷
به هر کویی مرا تا کی دوانیز هر زهری مرا تا کی چشانی
چو زهرم میچشاند چرخ گردونبه تریاک سعادت کی رسانی
گهی تابوتم اندازی به دریاگهی بر تخت فرعونم نشانی
برآری برفراز طور سیناشراب الفت وصلم چشانی
چو بنده مست شد دیدار خود راخطاب آید که موسی لنترانی
ایا موسی سخن گستاخ تا چندنه آنی که شعیبم را شبانی
من […]

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۹۵
هم اکنون از هم اکنون داد بستانکه اکنونست بیشک زندگانی
مکن هرگز حوالت سوی فرداکه حال و قصهٔ فردا ندانی

وحشی » گزیده اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴۱ - بنای بخت بنیاد
اساس این بنای بخت بنیادکه یارب باد فیضش جاودانی
مبارکباد و چون نبود مبارکبنایی را که شاه ماست بانی

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۸۰
هر آنگه که چون من نیایم نخوانیچنان باشد ایدون که آیم برانی
نخوانی مرا چون نخوانی کسی راکه مدح تو خواند چو او را بخوانی
کرا همسر خویش چون من گزینیکرا همبر خویش چون من نشانی
ندیمی مرا زیبد از بهر آن راکه آداب آن نیک دانم تو دانی
اگر نامه باید نوشتن نویسمبه کلک و بنان دیبهٔ خسروانی
وگر […]

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۳
بنامیزد به چشم من چنانیکه نیکوتر ز ماه آسمانی
اگر چون دیده ودل بودیم دیبیا کامروز چون جان جهانی
به یک دل وصلت ارزانم برآمدچه میگویم به صد جان رایگانی
اگر با من نیی بیتو نیم منعجب هم در میان هم بر کرانی
خیالت رنجه گردد گه گه آخرتو نیز این ماهگر خواهی توانی
ترا بر من به دل باشد […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۸
خوشا آن عشرت و آن کامرانیکه ما را بود از ایام جوانی
سفر کردم به امید غنیمتغنیمت عمر بود و گشت فانی
ندیدم سود و فرسودم، چه بودیکه ارزیدی بدین سودا زیانی؟
بدادم عمر و درد دل خریدمچه شاید گفت ازین بازارگانی؟
جوانی را به خواب اکنون توان دیدکه تن بیخواب گشت از ناتوانی
رخم گل بود و بالا تیر […]

خواجوی کرمانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۵
گهم رانی و گه دشنام خوانیتو دانی گر بخوانی ور برانی
من از عالم برون از آستانتنمیدانم دری باقی تو دانی
چه باشد گر غریبی را بپرسیچه خیزد گر اسیری را بخوانی
ز بس کز نالهٔ من در فغانستکند کوه گرانم دل گرانی
چو من دور از تو بر آتش نشستمتو میخواهی که بر خاکم نشانی
بزد راهم سماع ارغنونیببرد […]

خواجوی کرمانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۸
اروض الخلدام مغنی الغوانیاضؤ الخد ام برق یمانی
رخست از آفتاب عالم افروزدرفشان در نقاب آسمانی
خدود الغید تحت الصدغ ضاهتحدایق طرزت بالضیمران
چو آن هندو ندیدم هیچ کافرسزاوار بهشت جاودانی
نشق الجیب من نشر الخرامینحط الرجل فی ربع الغوانی
چه باشد گر دمی در منزل دوستبر آساید غریبی کاروانی
اری فی وجنتیها کل یومجنانی طار فی روض الجنان
نباشد شکری را […]

صائب تبریزی » دیوان اشعار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹
زهی رویت بهار زندگانیبه لعلت زنده، نام بینشانی
دو روزی شوق اگر از پا نشیندشود ارزان متاع سرگرانی
بدآموز هوس عاشق نگرددنمیآید ز گلچین باغبانی
تجلی سنگ را نومید نگذاشتمترس از دور باش لنترانی
شراب کهنه و یار کهن راغنیمت دان چو ایام جوانی
اگر عاشق نمیبودیم صائبچه میکردیم با این زندگانی؟

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » قصاید » شمارهٔ ۲۲
سقاک الله یا خیر المغانی
ولا اخلاک عن وصل الغوانی
تویی آن آسمان بیت معمور
که در روی زمینت نیست ثانی
ز خورشید جهانسوز حوادث
کند سقف رفیعت سایه بانی
به زیر پا فکنده فرش صحنت
حریفان را بساط کامرانی
در و دیوار تو باشد منقش
به نقش جمله آمال و امانی
فروغ شمسه ات چون روز روشن
نموده در شب اسرار نهانی
بود حوضت به سان […]

عبید زاکانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح شاه شیخ ابواسحق
تجلت من سمات الامانیتباشیر المسرة والامان
و صبح النحج لاح وهب سحرانسیم الانس موصوب الجنان
واضحی الروض مخضرا فبادرالی الاقداح من کف القیان
نهان چون زاهدان تا کی خوری میچو رندان فاش کن راز نهانی
بزن مطرب نوای ارغنونیبده ساقی شراب ارغوانی
ادر کاسا و لاتسکن و عجلودع هذا التکاسل والتوانی
معتقة لدی الحکماء حلتعلی نغم المثالث والمثانی
غم فردا نخور دیگر […]

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۳ - در وصف کاخ سلطانی گوید
نشستن با نشاط و کامرانیطرب کردن در این کاخ کیانی
مبارک باد بر شاه جهانبخشسلیمان دوم جمشید ثانی
ابواسحان سلطان جوانبختکه بر خوردار بادا از جوانی

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱۲
نگارین مرا شد نوجوانی
که نو بادش نشاط و کامرانی
خطش پیرامن لب، گوییا خضر
برآمد گرد آب زندگانی
بمیرم بر سر کویش که باشد
سگان کوی او را میهمانی
نه بر رویت خطت، ای آیت حسن
که هست آن فتوی نامهربانی
من از باغ تو گر برگی نبندم
تو باری بر خور از شاخ جوانی
غمی چون کوه بر جانم نهادی
تو باقی مان که […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱۱
اگر تو سرگذشت من بدانی
دگر افسانه مجنون نخوانی
همی گوید «برو بیدار می باش
مکن تعلیم سگ را پاسبانی »
ز من پرسی که همدردان چه کردند؟
ترا دادند جان و زندگانی
مرا گرد سر آن چشم گردان
که تا بر من فتد آن ناتوانی
نماندم استخوانی هم که باری
سگ تو باشد از من میهمانی
طبیبم داغ فرماید، نداند
که صد جا بیش دارم […]

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » درین وادی زمانی جاودانی
درین وادی زمانی جاودانی
زخاکش بی صور روید معانی
حکیمان با کلیمان دوش بردوش
که اینجا کس نگوید «لن ترانی»

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » رخم از درد پنهان زعفرانی
رخم از درد پنهان زعفرانی
تراود خون ز چشم ارغوانی
سخن اندر گلوی من گره بست
تو احوال مرا ناگفته دانی

اقبال لاهوری » پیام مشرق » سحر در شاخسار بوستانی
سحر در شاخسار بوستانی
چه خوش میگفت مرغ نغمه خوانی
بر آور هر چه اندر سینه داری
سرودی ، ناله ئی ، آهی فغانی

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۶ - در ستایش جناب جلالت مآب میرزا کاظم نظام الملک دام مجده گوید
چو دولت جمع گردد با جوانی
جوان لذت برد از زندگانی
به مانند نظامالملککاو را
خدا هم داده دولت هم جوانی
نمیگنجد جهان در جامه از شوق
ز بس دارد به رویش شادمانی
چهخوبو خوش طراز افتاده الحق
بر اندامش لباسی کامرانی
به رقص آید سپهر از ذکر نامش
چو مست می ز الحان و اغانی
همای همتش در هر دو عالم
نگنجد از چه از […]

کسایی » دیوان اشعار » می و ماه و مریخ
به جام اندر تو پنداری روان است
و لیکن گر روان دانی روانی
به ماهی ماند ، آبستن به مریخ
بزاید ، چون فراز لب رسانی

کسایی » دیوان اشعار » بخشندگی ممدوح
کفت گویی که کان گوهرستی
کزو دایم کنی گوهر فشانی
چو جانت از جود و رادی کرد یزدان
تو بیجان زنده بودن کی توانی ؟

رشیدالدین وطواط » قصاید » شمارهٔ ۲۰۷ - در مدح ضیاء الدین علی بن جعفر
ضیاء الدین، ترا در کامرانی
هزاران سال بادا زندگانی
وفاک الله نائبة اللیالی
وصانک من ملمات الزمانی
تو آن صدری که در صدر تو یابند
همه انواع دانش را نشانی
جنابک روضة الاقبال تزری
اطایبها بروضات الجنانی
بطلعت صد هزاران آفتابی
برفعت صد هزاران آسمانی
یشق اذا بدا بدر الدیاجی
جبینک والدجی ملقی الجرانی
تو در چشم معالی همچو نوری
تو در […]

فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۱۱۰
خروس امشب بداده هرزهخوانی
مگر وقت سحر امشب ندانی؟
اگر بیداد گردد یار فایز
به بالت تیر تا شهپر نشانی

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۷۱
شکفته شد گل از باد خزانی
تو در باد خزانی بی زیانی
همه شمشاد و نرگس گشتی ای دل
چه چیزی مردمی یا بوستانی
ز بوی موی پیچان سنبلی تو
ز رنگ و روی رخشان ارغوانی
چه کرده است آن سر زلف ببویت
که یک ساعت به یک جایش نمانی
گهس بربندی و گاهش ببری
گهش گردآوری گه برفشانی
گهش آویخته داری دو بر دو
گهش […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۳
رسد هر ساعت از دولت نشانی
پیام آید زگردون هر زمانی
که چون سلطان معزالدین ملکشاه
نباشد در جهان صاحب قِرانی
امیری شهرگیری شهر بندی
شهی کشور دهی کشور ستانی
جهان را رای او چون آفتابی
زمین را تخت او چون آسمانی
نه جز در طاعتش پرورده عقلی
نه جز در خدمتش آسوده جانی
به تن بر هرکه خواهد کامکاری
به دل بر هر چه خواهد […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰۸
دلا گر قدرِ این دولت بدانی
دو دولت را دگر دولت نخوانی
ندانستی که قدرِ دوستی چیست
دریغا فوت کردی زندگانی
نمازی نیست رویی در دو قبله
نبودی یک جهت با یار جانی
مُعوَّل نیست بر پروردنِ نفس
که از گرگان نمیآید شبانی
ز دردِ این پشیمانی گرفتم
نزاری ناله بر گردون رسانی
چه سود اکنون که از پیمان بگشتی
پریشان کردی ایامِ جوانی
مرا پیرانهسر کردی […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱۹
به قاین بگذر ای باد ار توانی
زمینبوسی ببر آن جا که دانی
بگوی آرام جانم را که جانم
برآمد در غمت از ناتوانی
به دست باد صبح از نافهی زلف
چه باشد گر به من بویی رسانی
تویی لیلی و من مجنونِ واله
تویی شیرین و من فرهاد ثانی
چو مجنونم که در اندوه لیلی
بریدم صحبت از انسی و جانی
شدم پر از […]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۸
بده ساقی شراب ارغوانی
که بی می خوش نباشد زندگانی
چو ایام جوانی را عوض نیست
به شادی بگذرانش تاتوانی
جوانی کو نباشد مست و عاشق
چه لذت یابد از عمر و جوانی
سبک سانی به من رطل گران ده
که خود را وارهانم زاین گرانی
فریدون فری و سلطان عادل
عظیم الشان و سلطان زمانی
چو دور داور سلطان اویس است
چرا باشم دمی بی […]
