گنجور

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

 

مرا عشق نگارینم چو آتش در جگر بندد

به مژگان در همی دانم مرا عقد درر بندد

بیاید هر شبی هجران به بالینم فرو کوبد

بدان آید همی هر شب که چشمم بر سهر بندد

به یارم گفت وی را من که خواب من نبد ای جان

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲

 

کسی کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد

برابر کی بود با آن که دل در خیر و شر بندد

ز دی هرگز نیارد یاد و از فردا ندارد غم

دل اندر دلفریب نقد و اندر ما حضر بندد

کسی کو را عیان باید خبر پیش مجال آید

[...]

سنایی
 

عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » مدح اثیرالدین امین‌الملک زین‌الدوله ابومنصور نصر بن علی

 

نگار من چو بر سیمین میان زرین کمر بندد

هر آن کاو را ببیند کی دل اندر سیم و زر بندد

طمع باید برید از جان شیرین چون من آن کس را

که بیهوده دل اندر عشق آن شیرین پسر بندد

گهی از مشک زلف او حمایل در گل آویزد

[...]

عبدالواسع جبلی
 

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۳- سورة آل عمران- مدنیة » ۲۰ - النوبة الثالثة

 

کسی کاندر صف مردان، بمی‌خواری کمر بندد

برابر کی بود، با آن که دل در خیر و شر بندد؟

میبدی
 

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۵۶- سورة الواقعه‏ » ۱ - النوبة الثالثة

 

بسا پیر مناجاتی که بی‌مرکب فرو ماند

بسا رند خراباتی که زین بر شیر نر بندد

میبدی
 

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۳- سورة آل عمران- مدنیة » ۲۰ - النوبة الثالثة

 

کسی کاندر صف مردان، بمی‌خواری کمر بندد

برابر کی بود، با آن که دل در خیر و شر بندد؟

میبدی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸۲

 

چو احرام تماشای چمن آن سیمبر بندد

زطوق خود به خدمت سرو را قمری کمر بندد

اگر حسن گلوسوز شکر این چاشنی دارد

به حرف تلخ منقار مرا بر یکدیگر بندد

زدل چون در دو داغ عشق را مانع توانم شد؟

[...]

صائب تبریزی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹

 

دل از ادنی کند آن کس که بر اعلی نظر بندد

شکوفه برگ افشاند که تا بادام تر بندد

ترا رفعت اگر باید ره افتادگی بسپر

ز بالا قطره می‌بندد که در پائین گهر بندد

نسوزد تا دل از عشقی به سر شوری نمی‌افتد

[...]

فیض کاشانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۳

 

چو نیرنگ محبت چشم ارباب نظر بندد

رگ مژگان گشاید سیل آتش در جگر بندد

چنان از تاب رشک دوستان بر خویش می پیچم

که خون غیرتم چون رشته دست نیشتر بندد

چو گل خاک شهید لعل او شادابیی دارد

[...]

اسیر شهرستانی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۴

 

به شوخی برق را راه تپش بر بال و پر بندد

به تمکین کوه را چون کوچک ابدالان کمر بندد

دل از ترک علایق کامیاب مدعا گردد

بلی این نخل چون برگش فرو ریزد ثمر بندد

فغان از موج خیز عشق کز دل تا سر مژگان

[...]

جویای تبریزی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۷

 

هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد

بدزدم در خود آغوشی که بر آفاق دربندد

به این یک رشته زناری که در رهن نفس دارم

گسستن تا به کی چون سبحه صد جایم کمر بندد

به آزادی شوم چون شمع تا ممتاز این محفل

[...]

بیدل دهلوی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۱

 

نقاب از زلف مشکین چون به روی چون قمر بندد

حجابی از شب تیره به روی روز بربندد

کند چنبر چو زلف عنبرین باده هلال آن مه

تو گویی چنبری بر گردن شمس و قمر بندد

میان و موی او را فرق نتوانم ز باریکی

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 
 
sunny dark_mode