گنجور

 
جویای تبریزی

به شوخی برق را راه تپش بر بال و پر بندد

به تمکین کوه را چون کوچک ابدالان کمر بندد

دل از ترک علایق کامیاب مدعا گردد

بلی این نخل چون برگش فرو ریزد ثمر بندد

فغان از موج خیز عشق کز دل تا سر مژگان

به طفل اشک صد جا ره ز خوناب جگر بندد

حلاوت تا به مغز استخوانش را فرو گیرد

کمر بر کام بخشی آنکه همچون نیشکر بندد

دلم از بسکه جویا سردمهری دیده از خوبان

سرشکم بر سر مژگان به آیین گهر بندد