گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۵۷

 

دل افسرده هر خام جوش ما نمی‌داند

کسی تا می ننوشد نشئه صهبا نمی‌داند

زبان جور او را هیچ کس چون من نمی‌فهمد

بدآموز تمنا قدر استغنا نمی‌داند

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۶۳

 

در این مکتب کتاب عقل را دیوانه می‌خواند

خط دیوانی زنجیر را فرزانه می‌خواند

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۸۱

 

چه شرم است اینکه سویم ننگرد چون مست ناز آید

که ترسد از گل بیهوشی من بوی راز آید

شهید انتظارم کرد صیادی که در محشر

سر از جا بر ندارم تا صدای طبل باز آید

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۸۲

 

مرا از صحبت زاهد غم دیرینه باز آید

دل ساغر پرستم از شب آدینه باز آید

ز پرهیز تماشای تو کارش رفته است از دست

نگاهی کن که جانی در تن آیینه باز آید

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۸۳

 

شبی کز دیده سیل لاله گون بیرون نمی آید

دلم از خجلت بخت زبون بیرون نمی آید

کجا تاب نوازشهای عشق گرمخو دارد

دلی کز عهده شکر جنون بیرون نمی آید

نجوشید از دلم خون تا نرفت از یاد بیدادش

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۹۰

 

سخن عمدا نمی گوید که از راز نهان مگذر

نگاهی می کند یعنی ز عمر جاودان مگذر

هلاک اختراع شیوه بدخو بتی گردم

که هر دم می کشد شمشیر و می گوید ز جان مگذر

تغافل می کند رسوای عالم دوستداران را

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۰۶

 

که دید از غم شناسان خاطر شادی که من دیدم

سراسر مهربانی بودم بیدادی که من دیدم

سوادش خواب حیرانی غبارش آب ویرانی

نبیند چشم محشر حیرت آبادی که من دیدم

گهی با سایه در شوخی گهی با جلوه در مستی

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۰۸

 

ملامت می کنند از شورش حالی که من دارم

جنون دیوانه می گردد ز افعالی که من دارم

بنازم مغفرت را جوش بحر اضطراب است این

گریزد معصیت از ننگ اعمالی که من دارم

نگنجد در دل اندیشه سودایی که من دارم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۰۹

 

کجا از تنگدستی خاطر اندوهگین دارم

که همچون شعله صد گنج شرر در آستین دارم

بود آیینه آتش نما خاکستر عاشق

چو اخگر نور پنهان روشن از لوح جبین دارم

تو پر درد آشنا من بیزبان فرصت تغافل کیش

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۱۱

 

نیم گلچین که از مرغ چمن یا باغبان ترسم

نسیم بی نیازم کی ز منع این و آن ترسم

بود با شیوه هر مهربان منت فروشیها

همه از دشمنان ترسند و من از دوستان ترسم

اسیر از بیزبانی باشدم در سینه صافی تیغ

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۲۶

 

ز دشمن می‌گریزم دوست می‌آید به جنگ من

نمی‌دانم چه در سر دارد این بخت دو رنگ من

نه لاف سینه صافی می‌زنم نی داد بی‌مهری

همین دانم که گلبازی کند با شیشه سنگ من

به صد بیدست و پایی لاف جرأت می‌توانم زد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۳۲

 

دلت خندان‌تر از گل چشم گریانم چه می‌پرسی

گرفتارم چه می‌گویی پریشانم چه می‌پرسی

نفس در سینه می‌رقصد به یاد شمع‌رخساری

صف پروانه و جوش چراغانم چه می‌پرسی

سپند حیرتم در سینه سامان شرر دارم

[...]

اسیر شهرستانی
 
 
۱
۵
۶
۷
sunny dark_mode