گنجور

 
اسیر شهرستانی

ملامت می کنند از شورش حالی که من دارم

جنون دیوانه می گردد ز افعالی که من دارم

بنازم مغفرت را جوش بحر اضطراب است این

گریزد معصیت از ننگ اعمالی که من دارم

نگنجد در دل اندیشه سودایی که من دارم

نمی دانم چه خواهم کرد با حالی که من دارم

اسیرم بیخودی محوم نمی دانم که را دیدم

نگنجد در دل آیینه تمثالی که من دارم

 
sunny dark_mode