گنجور

فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

خدایا روزی این خود‌پرستان ساز جنت را

که دوزخ جنت است آتش‌پرستان محبت را

ز هر کنج دل ما صد مراد مرده برخیزد

به محشر در خروش آرند چون صور قیامت را

دل و چشم من و سودای وصل او معاذالله

[...]

فصیحی هروی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۱

 

بزرگانی که مانع می شوند ارباب حاجت را

به چوب از آستان خویش می رانند دولت را

نمی داند کسی در عشق قدر درد و محنت را

که استمرار نعمت می کند بی قدر نعمت را

به شکر این که داری فرصتی، تعمیر دلها کن

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۲

 

اگر از اهل ایمانی مهیا باش آفت را

که دندان می گزد پیوسته انگشت شهادت را

دل صد پاره ما را نگاهی جمع می سازد

که از یک رشته بتوان بخیه زد چندین جراحت را

نمک می ریزد از لبهای جانان وقت خاموشی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۳

 

به دست خود کند بیدادگر بنیاد دولت را

ستمگر لشکر بیگانه می سازد رعیت را

دو چندان می شود راه از میان راه خوابیدن

به گورافکن، اگر داری بصیرت، خواب راحت را

ندارد بخیه ای غیر از فشردن بر جگر دندان

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴

 

نهان کرده است رویت در نقاب حشر جنت را

فرو برده است فکر مصرع قدت قیامت را

نمی اندیشد از زخم زبان چون عشق صادق شد

به دندان صبح گیرد تیغ خورشید قیامت را

اگر اشک پشیمانی نبندد بر کمر دامن

[...]

صائب تبریزی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

چو دست سائلان نبود گلی دامان وسعت را

به از ریزش نباشد آبشاری کوه همت را

ز بس گشتند صاحب جوهران در خاک ناپیدا

جواهر سرمه شد گیتی سراسر چشم عبرت را

ز کشکول گدایی فارغ است آنکس که قانع شد

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۶

 

ز درویشان بی‌قدر است رفعت اهل دولت را

ز پهلوی پری یابد هما اوج سعادت را

کشد دریای رحمت، تنگ چون مادر در آغوشت

برون کن از سر خود چون حباب این باد نخوت را

واعظ قزوینی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴

 

بپوش از دیدهٔ نامحرم شهوت عبادت را

نهان کن در نقاب ظلمت شب حسن طاعت را

هواپیما شود بر دوش آهت گر زبان و دل

ز برگ و بار آرایش دهی نخل سعادت را

شکست نفس باغ زندگانی را کند خرم

[...]

جویای تبریزی
 

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

نمی‌گوید کسی امروز چرخ بی‌مروت را

که تا کی می‌خوری چون آب، خون اهل غیرت را

صف برگشته مژگانی که من سرگشتهٔ اویم

چو مجنون برده از چشم غزالان خواب راحت را

بود هرگوشه برپا محشر داغ نمک سودی

[...]

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۴

 

نمی داند دل آگاه، در دنیا فراغت را

به خاطر ریشهٔ غفلت، رگ خواب است راحت را

حزین لاهیجی
 
 
sunny dark_mode