گنجور

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

اگر دانستمی آیین آن زلف پریشان را

ز پا بگشودمی یکباره قید کفر و ایمان را

ز سرگردانی دل پی بدان زلف سیه بردم

که چون بیننده گویی دید غلطان یافت چوگان را

حدیث توبه زاهد با خمار آلودگان کم گو

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

نسیم صبحگاهی چون شمیم زلف یارآرد

دل مجروح مارا مرهم ازمُشک تَتار آرد

نشیند بر کنار جوی دایم مردم چشمم

به امیدی که روزی سرو قدی در کنار آرد

دلا از خود مشو نومید اگر اشک روان داری

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

دل دیوانه زان پیوسته خو با کودکان دارد

که کودک جیب و دامن پر ز سنگ امتحان دارد

دلم با حلقۀ زلفت گرفته آنچنان الفت

که چون مرغ شکسته بیضه رَم از آشیان دارد

مرا ای ناخدا بگذار در غرقاب حیرانی

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

میی کز وی بنای شادمانی ها به جا باشد

که گوید توبه از وی خاصه فصل گل روا باشد

دلم را غرق در دریای خون کردی نمی گویی

که شاید کشتی ما را خدایی ناخدا باشد

اگر غم سالها چار اسبه بر ملک دلم تازد

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

سحر باد صبا از ساحت کوی تو می‌آمد

که با وی بر مشام جان من بوی تو می‌آمد

روان شد جوی خون تازه از زخم درون من

همانا بوی مشک از ناف آهوی تو می‌آمد

چو خُمِّ باده می‌جوشید مغزم دوش از مستی

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

بیا ساقی به ساغر چهره ای گلگون کنیم آخر

در این ایّام گل از دل غمی بیرون کنیم آخر

چو از فتوای عاقل حل نشد در شهرمان مشکل

به صحرای جنون تقلیدی از مجنون کنیم آخر

چو نتوان دید روی گلرخان با چشم آلوده

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

ز جورت بس که شبها ناله چون مرغ سحر کردم

ز بیداد تو مرغان سحر را با خبر کردم

به راه عشق هرکس اوفتاد از پا به سر پوید

خلاف من کز اول گام ترک پا و سر کردم

اگر عشاق را خون جگر اشک روان گردد

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

بجز رویت نخواهم رو به روی دیگری آرم

بجز گوش تو با گوشی سخن گفتن نمی آرم

منت ای ماه دوهفته چو مام بچه گم کرده

همی از خویش و بیگانه ز هر سویی طلبکارم

ز خود خالی شدم چون نِی ز تو پر شد رگ و هم پی

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

 

نگار من تو چون در قصد آزار دل زاری

ز دست خود بیازارش ز اغیارش چو آزاری

نباشد در جهان یکسر غمی گویا ازین بدتر

بیازاری شناسا را بُتا از دست اغیاری

به هر کس وانمایم دل که دل را واخرد از غم

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

نباشم راحت از دستت چه در خواب و چه بیداری

به هرجا رو کنم آنجا تو دست سلطنت داری

سراپای وجود خود بسی در سال و مه گشتم

به غیر از تو به ملک دل ندیدم هیچ دیّاری

به چشم دل چه من دیدم دل موری عیان دیدم

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

 

به جانم کارگر شد زهر و ساقی راست تریاقی

به تلخی جان شیرین می‌سپارم رحمی ای ساقی

ز راه شوخی آلوده به شکّرخنده دشنامی

علاج درد ما کردی به زهر آلوده تریاقی

طبیبان را بسوزد دل چو بیماری سپارد جان

[...]

غبار همدانی