ز عشق مرتضی باشی سلیمان

دهی بر جن و انس و طیر فرمان

بباشد دیو نفسش هم مسلمان

هم او مالک شود در ملک ایمان

ولی جهدی کن اینجا تا بفرمان

که تا او را کنی ناگه مسلمان

همه گشتی و شد کارت به سامان

کنون وقت‌ست اگر گردی مسلمان

به حکمت دعوتش کن سوی ایمان

مریدش کن اگر گردد مسلمان

تو آن شاهی که از دریای عمان

برای دسته تیغت به فرمان

چو الیاسش گذر بر روی عمان

به منزل برده بادش چون سلیمان

ز خود دانم که او می بخشد ایمان

که چون من کافری شد زو مسلمان

نه عاشق کافر است و نی مسلمان

که داند عشق را خود دین و ایمان

ولیعهد اُنسمان را داد فرمان

که بی اس ب است کارم نا بسامان

ز اهل مشورت با او هنومان

سخن سنجیده گفت و خواست فرمان

اگر گوریم و ترسا ور مسلمان

به هر ملت که هستیم از تو ایمان

همه گشتی و کارت شد به سامان

کنون وقت است اگر گردی مسلمان

مگر ترسیدی از این مرد مهمان

که از فقرش شوی آلوده دامان

ز حق تا کار دین آرد به سامان

ز فرقانش به دست پاک فرمان

کشیده ناز او بر عرش دامان

شده حق را به پشت پرده مهمان

چو دیو نفس کافر شد مسلمان

رسد کار دل سالک بسامان