گنجور

 
ملا مسیح

چو در رکه مونک آمد رام دلخون

خبر بردند بر سگریو میمون

برادر بال با او بود دشمن

هلاکش را همی انگیختی فن

به کنکش با وزیران گفت آن راز

که بر من شد در فتنه ز نو باز

شنیدم دو جوان پیل پیکر

مسلح گشته شیران دلاور

سراغ ما همی پرسند هر جا

به زیر کوه ما دارند مأوا

کمان سخت و سنانها تیز دارند

مگر با من سرِ خونریز دارند

به بختم جان دشمن گشت مسکن

که می خیزند ازو زین گونه دشمن

همانا دوستدار بال هسنند

کمین جویان به کین من نشستند

مناسب نیست نادانسته پیکار

چه باید کرد تدبیر چنین کار؟

اگر گیرم که سیاح و فقیرند

به نفسانیت خود چون اسیرند

چرا خود باسلاح جنگ گردند

یقین بر دشمنی آهنگ کردند

ز اهل مشورت با او هنومان

سخن سنجیده گفت و خواست فرمان

که اول رفته حال شان بدانم

ز لوحِ جبهه راز دل بخوانم

به صدق شان دلم چون گردد آگاه

بیارم همچو دولت بر در شاه

همانجا ورنه از تدبیر دیگر

به آسانی بلا در سازم از سر

به سوی رام پایین آمد از کوه

ز کوه عیش سوی کوه اندوه

به لب کرد از زمین بوسش تیمم

اجازت یافت زان پس درتکلم

پس از نام و نسب تقریب پرسید

ز هر حرفش هزاران نکته می چید

برو برخواند رام از روز اول

حساب دفتر غم‌ها مفصل

سخن سر می زد از خون دیده عاشق

ز روی راست همچون صبح صادق

اگر چه یافت در صدقش یگانه

یقین را کرد کاری عاقلانه

قسم را آتشی افروخت در دشت

گرفته دستشان بر گرد می گشت

که رام و لچمن و سگریو ز امروز

به عهد دوستی باشند دلسوز

ز یاران راز پنهانی نیوشند

به کار یکدگر با جان بکوشند

دگر گفتا بیا برخیر اکنون

به جان دریاب مهر شاه میمون

دل ازعهدش چوتسکین یافت ز اندوه

بر آمد بر فراز قلۀ کوه

هنومن شد میانجی بهر پیوند

جهانبان با جهانبان گشت خرسند

بنای یکدلی چون گشت محکم

زد آن شوریده سر زان راز محرم

که از هجران سیتا دل خرابم

سیه روزم که گم شد آفتابم

ز دستم دل شد واز دست دل جان

زدم دستی به دامان عزیزان

درونم ریش گشت و دیده خونبار

مدد باید ز یاران در چنین کار

جوابش داد میمون با دلاسا

که روزی در هوا دیدم تماشا

زنی را مو کشان دیوی ز جا برد

ندانم لیکن آخر تا کجا برد

مزعفَر بود رنگ پرنیانش

شنیدم نام تو نیز از زبانش

فکنده جامه ای بر مسکن من

چنان دانم که سیتا باشد آن زن

اگر یکچند با صبرت بود کار

توانم گشتن از حالش خبردار

فرستم لشکر خود را به هر جا

رسانندت خبر زان ماه سیما

به رام آن زرد جامه نیز بنمود

ز چشمش خون به رویش زردی افزود

قصب بی ماه دید و حله بی حور

دلش بی صبر مانده دیده بی نور

ز غم بی اختیارش بود تر چشم

نهاد آن زعفرانی جامه بر چشم

تو پنداری که کرد آن درد بر درد

علاج درد چشم از جامۀ زرد

ز بس بی طاقتی از پا در افتاد

صدای ناله اندر کوه در داد

دل سگریو نیز از سوز او سوخت

چراغ زنده، شمع مرده افروخت

ز دردش گشت میمون تازه زنبور

فشاند الماس بر دیرینه ناسور

شعاع برق آهش برجگر تافت

به داغ عاشقی همدرد خود یافت

بگفتا همچو تو دارم دل ریش

تو از بیگانه می نالی، من از خویش

دلم بسته چو میمون در ببسته

نه خود رسته نه کس بندش گسسته

ز دستت اهرمن بربود دلبر

مرا شد اهرمن، بالِ برادر

اگر داد من از دشمن ستانی

مرا بر آرزوی دل رسانی

به هر تدبیر کان دانم ز هر جا

در آغوشت نشانم حور سیتا

اگر راون به لنکا برده باشد

و یا مه بر ثرّیا برده باشد

به هر تقدیر بر من هست آسان

صنم را در کنار خویشتن دان

هم اکنون لیکن ای شیر قوی دست

به کین بال می باید کمر بست

ز تقریر سخن چون شد مقرر

که قتل بال می خواهد برادر

سخن مشرو ح پرسید آن جهانجو

ز حال سرگذشت بال با او

که تقریب خصومت در میان چیست

بیآگاهم، ستم از جانبی کیست

اگر دانم که از خصمست تقصیر

توان دل جمع کردن زو به یک تیر

وگر نبود به جرم او گواهی

نشاید ریخت خون بی گناهی

ز صدق نیت او گشت آگاه

پس از تحسین جوابش داد دلخواه