گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

اسم شریفش پهلوان محمود مشهور به پوریای ولی. بین الخواص و العوام مشهور و معروف و به فضایل صوری و معنوی موصوف. احوال فرخنده مالش در کتب تواریخ و تذکرهٔ شعرا و عرفا مذکور. گویند کسی در قوت و قدرت با وی برابری نکرده. بعضی او را پسر بوریای ولی دانسته و برخی این لقب را بر خود آن جناب بسته. هذا اصح بایّ تقدیر عارفی کامل و کاملی واصل بوده. حقایق و معارفی بسیار از وی بروز و ظهور نموده. مثنوی کنز الحقایق از منظومات آن جناب است. بعضی از اشعار آن کتاب و گلشن به هم آمیخته، غالباً از کنز الحقایق بوده باشد. زیرا که کتاب کنزالحقایق در سنهٔ ۷۰۳ صورت اتمام یافته و شیخ شبستری هفده سال بعد از آن گلشن راز را منظوم نموده. وفاتش در سنهٔ ۷۲۲، مزارش در خیوق خوارزم است. گویند در شبی که وفات یافت این رباعی را گفت و علی الصباح بر سجاده‌اش یافتند:

رباعی

امشب ز سر صدق و صفایِ دل من

در میکده آن هوش ربایِ دل من

جامی به کفم داد که بستان و بنوش

گفتم نخورم گفت برای دلِ من

٭٭٭

بهشت و دوزخت با تست در پوست

چرا بیرون زخود می‌جویی ای دوست

٭٭٭

مِنْمثنوی کنز الحقایق

اگر تو خوی خوش داری به هر کار

از آن خویت بهشت آید پدیدار

وگر خویِ بدت اندر رباید

از آن جز دوزخت چیزی نیاید

دهان تو کلیدانی است هموار

زبان تو کلید آن نگه دار

بهشت و دوزخت را یک کلیدست

کلید این چنین هرگز که دیدست

کزو گه گل دهد در باغ و گه خار

گهی جنت گشاید زو گهی نار

زبانت را کلیدی همچنان دان

بدان کت آرزو باشد بگردان

به خیری گر بگردانی نعیم است

به شری گر بجنبانی جحیم است

در این عالم مزن از نیک و بد دم

که هم ابلیس می‌باید هم آدم

٭٭٭

چه نیکو گفت آن مرد سخن دان

بدان صوفیِ سرگردانِ حیران

که صوفی و امام و شیخ و زاهد

سه ماهه دار و خلوت شین عابد

همه گشتی و کارت شد به سامان

کنون وقت است اگر گردی مسلمان

مسلمانی ورای این و آن است

که آن از علم خاص الخاصِ جانست

به کس مپسند آنچت نیست درخور

مسلمانی همین است ای برادر

رباعیات

آنیم که پیل برنتابد لت ما

بر چرخ زنند نوبتِ شوکتِ ما

گر در صف ما مورچه‌ای گیرد جای

آن مورچه شیر گردد از دولتِ ما

٭٭٭

گر مردِ رهی نظر به ره باید داشت

خود را نگه از هراز چَه باید داشت

در خانهٔ دوستان چو محرم گشتی

دست و دل و دیده را نگه باید داشت

٭٭٭

با قوّت پیل مور می‌باید بود

با ملک دو کون عور می‌باید بود

این طرفه نگر که عیب هر آدمئی

می‌باید دید و کور می‌باید بود

٭٭٭

جز دست تو زلف تو نیارست کشید

جز پای تو سوی تو نیارست دوید

از رویِ تو چشم من نظر زان ببرید

کان روی بجز چشم تو نتواند دید

٭٭٭

سه نقطه یکی شدند در اصلِ وجود

تا آدم بیچاره در آمد به سجود

عشق و می و جام هر سه یاری کردند

تا طاعت ابلیس نگردد مردود

٭٭٭

گر کارِ جهان به زور بودی و نبرد

مرد از سرِنامرد برآوردی گرد

این کار جهان چو کعبتین است و چونرد

نامرد ز مردمی برو چتوان کرد

٭٭٭

آنم که دل از کون و مکان برکندم

وز خوان جهان به لقمه‌ای خرسندم

کندم ز سر کوه قناعت سنگی

آوردم و بر رخنهٔ آز افکندم

٭٭٭

گر بر سرِ نفسِ خود امیری مردی

ور بر دگری نکته نگیری مردی

مردی نبود فتاده را پای زدن

گر دست فتاده‌ای بگیری مردی

٭٭٭

از دفتر عشق راز می‌خوان و مگوی

مرکب پیِ این طایفه می‌ران و مگوی

خواهی که دل و دین به سلامت ببری

می‌بین و مکن ظاهر و می‌دان و مگوی

٭٭٭

تا بر سر کبر و کینه هستی پستی

تا پیرو نفسِ بت پرستی مستی

از فکر جهان و قید و اندیشهٔ او

چون شیشهٔ آرزو شکستی رستی