انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۴۵ - در حسب حال و وارستگی خویش
امید و بیم دهد خلق را مسخر خویش
بدین دو خویشتن از خلق بازپس دارم
مرا چو در دل از این هر دو هیچ نیست ازو
هزار ناکس پیشم گرش به کس دارم
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۴۶ - در طلب صاحب
اگر بیایی و من بنده را دهی تشریف
نه درخور تو ولیکن خرابهای دارم
وگر هوای شراب مروقت باشد
چو اعتقاد تو صافی قرابهای دارم
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۴۷ - شکوه از روزگار
خدایگانا سالی مقیم بنشستم
به بوی آنکه مگر به شود ز تو کارم
همی نیاید نقشی به خیره چه خروشم
همی نگردد کارم نفیر چون دارم
نه ماه دولتم از چرخ میدهد نورم
[...]
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۴۸ - در مدح تاج الدین ابوالمعالی محمد المستوفی گوید و عرق نسترن خواهد
ایا به عالم عهد از تو نوبهاروفا
چرا چنین ز نسیم صبات بیخبرم
به خاصه چون تو شناسی که رنگ و بوی نداد
خرد به باغ سخن بیشکوفهٔ هنرم
به صد زبانت چو سوسن بگفته بودم دی
[...]
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۵۲ - در شکایت
بزرگوارا دانی کز آفت نقرس
ز هرچه ترشی من بنده میبپرهیزم
شراب خواستم و سرکهای کهن دادی
که گر خورم به قیامت مصوص برخیزم
شراب دار ندانم کجاست تا قدحی
[...]
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۵۴ - در شکر تشریف
خدایگان وزیران و پادشاه صدور
که با نفاذ تو هست از قضا فراموشم
یکی ز آتش جور سپهر بازم خر
که از تجاوز او همچو دیگ میجوشم
عجب مدار که امروز مر مرا دیدست
[...]
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۵۶
مکوش تا بتوانی به جنگ و صلح گزین
که جنگ و صلح برد ره به سوی شادی و غم
پس ار عدو نکند صلح و جنگجوی بود
تو جنگ جوی و منه بر طریق صلح قدم
بکوش نیک که تا از عدو نمانی پس
[...]
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۵۷
شود زیادت شادی و غم شود نقصان
چو شکر و صبر کنی در میان شادی و غم
ز شکر گردد نعمت بر اهل نعمت بیش
به صبر گردد محنت بر اهل محنت کم
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۹۳ - از بزرگی مسحی و رانین خواهد
حسام دولت و دین ای خدای داده ترا
جمال احمد و جود علی و نام حسین
نهاد آدم لفظ و تو چون مراد از لفظ
سواد عالم عین و تو چون سواد از عین
عنایت ازلی صورت تو چون بنگاشت
[...]
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۹۵ - در مذمت دشمنان صاحب
چهار چیز ز ارکان بارگاه تو باد
مخالف تو کزو هست عیش تو شیرین
دو نیمه تن چو ستون و دریده دل چو شرج
چو میخ کوفته سر چون طناب راهنشین
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۱۹ - طلب قبا از مخدوم کند
شهاب دولت و دین ای کسی که هست مدام
نیاز راز تو عید و سؤال را روزه
ستاره را ز رواء تو کیک دریاچه
زمانه را ز سخای تو ریگ در موزه
ز سرخرویی توفیق تست نزد خرد
[...]
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۲۲ - در تهنیت تشریف
تو آن سپهر اثر صاحبی که پیک قدر
به نیک و بد ز بساط تو میبرد نامه
به تازه کردن تاریخ رسمهای تو دهر
کجا بماند که روز نکرد هنگامه
ستارگان ز یمین و یسار آصف و جم
[...]
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۳۵ - انوری در جواب شجاعالدین خالد بلخی گفته و عذر تقصیر خواسته است
شجاعی ای خط و شعر تو دام و دانهٔ عقل
هزار مرغ چو من صید دام و دانهٔ تو
ز من زمین خداوند من ببوس و بگوی
که ای زمانهٔ فضل و هنر زمانهٔ تو
نزاد مادر گیتی به صد هزار قران
[...]
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۳۸
ای آنکه جویبار جهان از نهال جود
خالیست تا تو سرو سعادت برستهای
الا نظیر خویش که آن را وجود نیست
از روزگار یافتهای هرچه جستهای
دست از سرم به علت تقصیر برمگیر
[...]
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۴۰
بر آفتاب حوادث بسوزم اولیتر
که به هر سایه بود بر سرم سپاس همای
از این سپس من و کنجی و خانهٔ تاریک
که سرد شد دلم بر هوای باغ و سرای
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۵۴ - فیالموعظة
چهار چیزست آیین مردم هنری
که مردم هنری زین چهار نیست بری
یکی سخاوت طبعی چو دستگاه بود
به نیکنامی آن را ببخشی و بخوری
دو دیگر آنکه دل دوستان نیازاری
[...]
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۶۰ - حسب حال
کسی که مدت سی سال شعر باطل گفت
خدای بر همه کامیش داد پیروزی
کنون که روی نهد جمله در حقیقت شرع
چه اعتقاد کنی باز گیردش روزی
برو که عاقل از این اختیار آن بیند
[...]
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۸۱ - ایضا در هجا
گمان مبر که ز بیعیبی عمادست آن
که هجو او نکنم یا ز عجز و کم سخنی
مدیح گفت هجا کرده من بسم به عماد
برای من که هجا را بود هجا نکنی
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۸۲ - در شکایت
مرا پیام فرستی همی که پرسش تو
چو چشم دارم بر من سلام چون نکنی
کشند پای به دامن درون بلی شعرا
چو دست بخششت از آستین برون نکنی
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۸۷ - در ستایش سخن خود
بزرگوارا با آنکه معرضم ز سخن
چنانکه باز ندانم کنون زردف روی
هنوز با همه اعراض من چو درنگری
سخن چنانکه چنان به بود ز من شنوی