گنجور

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸

 

شنیده‌ام سخنی خوش که پیرِ کنعان گفت

فِراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت

حدیثِ هولِ قیامت که گفت واعظِ شهر

کنایتیست که از روزگارِ هجران گفت

نشانِ یارِ سفرکرده از کِه پُرسم باز

[...]

حافظ
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸

 

صبا حکایت زلف مرا پریشان گفت

سیاهکاری شوریده باز نتوان گفت

خط غبار که تعلیق ثلث عارض تست

محققش بتوان نسخ خط ریحان گفت

نسیم طرهّ سنبل به هم برآمده یافت

[...]

ابن حسام خوسفی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

شنیده ام که به گل بلبل سحرخوان گفت

که شکر نعمت صبح وصال نتوان گفت

درون غنچه چرا خون و جیب گل چاک است

اگر نه مرغ چمن داستان هجران گفت

سماع لحن مغنی خوش است وین نکته

[...]

جامی
 

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۳ - تتبع خواجه

 

بیا که هاتف میخانه دوش پنهان گفت

به من حکایتی از سر می که نتوان گفت

چو گشت واقف ازین حال پیر باده فروش

میم به تهنیه داد و به لطف و احسان گفت

که ای گدای خرابات ناامید مباش

[...]

امیرعلیشیر نوایی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

 

به ناله صبحدمم بلبل خوش‌الحان گفت

که از جفای گل آن می‌کشم که نتوان گفت

به گوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت

غمی‌ست عشق که نتوان نهفت و نتوان گفت

جگرخراش از آن شد صفیر مرغ اسیر

[...]

مشتاق اصفهانی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

بر آستانه‌اش امشب خوشم که جانان گفت

که دوش قصهٔ محرومی تو دربان گفت

شد آشکار، ز کم ظرفی حریفان راز

وگرنه پیر مغان آنچه گفت پنهان گفت

غم نهانی من گفت با رقیب و دریغ

[...]

آذر بیگدلی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶

 

رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت

نوید رجعت جان را به جسم بی جان گفت

چرا به سر ننهد هدهد صبا افسر

که وصف شهر سبا را بر سلیمان گفت

ز عنبرین دم باد سحر توان دانست

[...]

فروغی بسطامی
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۶۷ - دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت

 

دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت

نشسته بر سر بالین من ز درمان گفت

زبان اگرچه دلیر است و مدعا شیرین

سخن ز عشق چه گویم جز اینکه نتوان گفت

خوشا کسی که فرو رفت در ضمیر وجود

[...]

اقبال لاهوری
 
 
sunny dark_mode