گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

 

اگر خدا بنماید جمال بی برزخ

بسوز سینه بسوزیم چنگل هر شخ

حدیث دنیی و عقبی بنزد اهل وصال

نگر که هست بسرد فسرده تر از یخ

بجام باده صافی به بین جمال حبیب

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

 

بنور پاک تو چشم دلم چو بینا شد

ز آفتاب رخت هر دو کون پیدا شد

بهر چه کرد نظر دوست غیر خویش ندید

بحسن خویش از این روی یار شیدا شد

در آن مقام که معلوم علم و عالم اوست

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

 

بیاد لعل تو خون دلم شراب شود

چو باده چشم تو نو شد جگر کباب شود

ز خوندل که دو چشم تو باده می نوشد

فغان و ناله ز خون چون نی و رباب شود

در آن شبی که شراب از لب حبیب خورم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

بفضل صانع کون فیکون شدم موجود

وجود یافت بیک امر عابد معبود

بشکر آنکه خدا شد مصور آدم

سری نهاد ملک پیش آدم او بسجود

بطاق ابروی آنماه جلوه ها کردم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

صبا که شام و سحر مشکبار می آید

ز چین طره آن گلعذار می آید

در آمدم بچمن چون نسیم در گلزار

ز باغ سرو چمن بوی یار می آید

حبیب از دل ما همچو ماه سر بر زد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

یحبهم و یحبونه چرا فرمود

بغیر او چو دکر نیست شاهد و مشهود

نظر بباطن خود کرد ظاهر خود دید

بذات خویش بود این خطاب و گفت و شنود

بهر چه کرد نظر غیر خویشتن چو ندید

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

دمید صبح سعادت بطالع مسعود

بداد طالع خورشید غیب رو بشهود

ز روی لطف سحرگه مفتح الابواب

دری ز وصل برویم چو آفتاب گشود

چو طاق ابروی آنماه مهربان دیدم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

زمین وانجم و خورشید و ماه تا افلاک

براق شاهد لولاک بسته بر فتراک

شنو حدیث محمد رایت و ربی گفت

خدای را بجز او هیچکس نکرد ادراک

بشکل اعور دجال کور شد ابلیس

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

نمود صبح سعادت ز غیب دیداری

طلوع کرد چو خورشید روی دلداری

بهر چه دیده جان دید روی دلبر را

ندیده ایم جز او هیچ یار و اغیاری

بدیر و صومعه دیدم بچشم او او را

[...]

کوهی