گنجور

 
کوهی

نمود صبح سعادت ز غیب دیداری

طلوع کرد چو خورشید روی دلداری

بهر چه دیده جان دید روی دلبر را

ندیده ایم جز او هیچ یار و اغیاری

بدیر و صومعه دیدم بچشم او او را

گهیش زاهد و عابد گهیش خماری

مدام پیشه او عاشقی و معشوقی است

بحسن خود متعلق بخود گرفتاری

چو آفتاب رخ او نداشت مشرق و غرب

ز جان جمله ذرات سر زد انواری

درون سینه کوهی است منزل آن شاه

چنانکه احمد مرسل ز غیر در غاری